بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

عشق یا دوست داشتن؟

عشق در لحظه ای پدید می آید ، دوست داشتن در امتداد زمان ، این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتناست.

دوست داشتن با یک سلام شروع می شود و عشق با یک نگاه، دوست داشتن با یک دروغ از بین می رود و عشق بامرگ.

از عشق هرچه بیشتر می شنویم سیرابتر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه تر.

 

» شما کدام را ترجیح می دهید؟


 عشق یا دوست داشتن



نظرات 6 + ارسال نظر
مقداد جمعه 12 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:11 ق.ظ http://northman.blogsky.com

از ی بنده خدایی سوال میکنن هندوانه رو بیشتر دوس داری یا خربزه رو؟ میگه: هر دووانه. الانم سوالت جوابش هردووانه ست

ممنونم از جواب خوبتون

مهسا جمعه 12 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:11 ب.ظ http://www.delane.blogsky.com

به نظر من دوست داشتن پایدار تره. چون با عقل همراهه، و خوبی ها و بدیها با هم دیده و سنجیده میشن.

ممنونم از نظرت مهسا جون

سهیل شنبه 13 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:25 ق.ظ http://Titbit.BlogSky.Com

♦ چرا غمگینی ♦

چرا گرفته دلت ، مثل آنکه تنهایی
چقدر هم تنها !
خیال می‌کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی
دچار یعنی عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی !
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه، وصل ممکن نیست
همیشه فاصله‌ای هست
اگرچه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله‌ای هست
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله‌هاست
صدای فاصله‌هایی که
غرق ابهامند..


مژگان ؟
سهیل: من دوست داشتن رو ترجیح میدم، چون من از عشق میترسم !

مامانم به من میگه : عشق = کشک و دوغ

خیال نمی کنم
مثل آنکه تنهایم
چقدر هم تنها ...

ممنونم . این شعر سهراب و خیلی دوست دارم!

وحید۵۳ شنبه 13 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:20 ب.ظ http://razanipoem.persinblog.ir

(( دوست داشتن برتر از عشق ست))

سهیل شنبه 13 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:17 ب.ظ http://Titbit.BlogSky.Com

♦ امتحان عشق ♦

”جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست؛
لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردمی پرداخت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند.
او به دنبال دختری می‌گشت که چهره‌ی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می‌شناخت؛
دختری با یک‌گل‌سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه، ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود؛
اما نه شیفته کلمات‌کتاب، بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد.
دست‌خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون‌بین و باطنی ژرف داشت.
در صفحه اول”جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد:“دوشیزه هالیس‌می‌نل”.
با اندکی جست‌و‌جو و صرف‌وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
”جان” برای او نامه‌ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه‌نگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوارکشتی شد تا برای خدمت در جنگ‌جهانی‌دوم عازم شود.
در طول یکسال و یک‌ماه پس از آن، آن‌دو به تدریج با مکاتبه و نامه‌نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانه‌ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می‌افتاد و بتدریج عشق شروع به جوانه‌زدن کرد.
”جان” درخواست عکس‌کرد ولی با مخالفت ”میس هالیس” روبه‌رو شد.
به‌نظر هالیس اگر ”جان” قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی‌توانست برای او چندان با اهمیت باشد.
ولی سرانجام روز بازگشتِ”جان” فرا رسید؛آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷بعدظهر،در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی‌شناخت از روی گل‌سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.
بنابراین رأس‌ساعت ۷بعدظهر،”جان”به‌دنبال دختری می‌گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت اما چهره‌اش را هرگز ندیده بود.
ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت به‌سمت من می‌آمد، بلند قامت و خوش‌اندام موهای‌طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود؛ چشمان‌آبی‌رنگش به رنگ آبی‌گل‌ها

بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.
من بی‌اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملاً بدون توجه به اینکه او آن نشان‌گل‌سرخ را بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم. لب‌هایش با لبخند پرشوری از هم‌گشوده شد؛
اما به آهستگی گفت:[ممکن است اجازه دهید عبورکنم؟]
بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این‌حال میس‌هالیس را دیدم.
تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود، زنی حدوداً ۴۰ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.
اندکی‌چاق بود و مچ پای نسبتاً کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبزپوش از من دور می‌شد، من‌احساس‌کردم که بر سر یک دو راهی قرارگرفته‌ام.
از طرفی شوق‌وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا می‌خواند و از سویی علاقه‌ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به‌ماندن

دعوتم می‌کرد.
او آنجا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده‌اش که بسیار آرام و موقر به نظر می‌رسید.
و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می‌درخشید.
دیگر بخود تردید راه ندادم.
کتاب جلد چرمی‌آبی‌رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می‌آمد؛
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به‌دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.
دوست‌گرانبهایی که می‌توانستم همیشه به‌آن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.
با این‌وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم.
من”جان بلانکارد”هستم و شما هم باید دوشیزه می‌نل باشید؛ از ملاقات شما بسیار خوشحالم.
ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به‌آرامی گفت: فرزندم من اصلاً متوجه نمی‌شوم!
ولی آن خانم‌جوان که لباس‌سبز به‌تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت، از من خواست که این گل‌سرخ را روی کلاهم بگذارم
و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آنطرف خیابان منتظر شماست.
او گفت که این فقط یک امتحان است !

سهیل: یعنی الآن موهای تن من، این شکلی / \ / \ / \ / \ /\ / سیخونکی وایسادن !!!

چقدر قشنگ بود. منم اینجوریم الان ... (شکلکش نبود که بزارم)

این عشق ستودنیه
هنوزم هستن مردایی که فقط ظاهر براشون ملاک نیست و دنبال زیبایی درونی ان!
دستت درد نکنه عالی بود!

سهیل یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:40 ب.ظ http://Titbit.BlogSky.Com

♦خواب بعد از ظهر♦


عمر زندگی کوتاست مث شعله ی کبریت

عمر هر چی غیر از عشق، مث عمر کوتاهه



همسفر شدن مثل دربدر شدن خوبه

پس قدم بزن با من، بین راه و بیراهه



من که قلب کوچیکم بی تو کاسه ی خونه

من که کاسه ی چشمم، جز تواز کسی پر نیست



دوست داشتن یا عشق؟ دوست دارمت با عشق

عشق من به دوست داشتن، قابل تصور نیست



عشق چند قدم راهه، از اتاق تا ایوون

عشق دستته وقتی، میز شامو می چینه



مث خواب بعدازظهر، تلخه اما می چسبه

مثل چای بعد از خواب، تلخه اما شیرینه



من که قلب کوچیکم بی تو کاسه ی خونه

من که کاسه ی چشمم، جز تواز کسی پر نیست



دوست داشتن یا عشق؟ دوست دارمت با عشق

عشق من به دوست داشتن، قابل تصور نیست



از پرنده تا لونه، از کویر تا بارون

از اتاق تا ایوون، عشق بهترین راهه



اسمون تویی وقتی، ماه داره می خنده

عشق من ببین امشب، آسمون چقدر ماهه..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد