بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

حضرت پاییز

    پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند
    با رنگ‌های تازه مرا آشنا کند

    پاییز می‌رسد که همانند سال پیش
    خود را دوباره در دل قالیچه جا کند

    او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار
    راز درخت باغچه را برملا کند

    او قول داده است که امسال از سفر
    اندوه‌های تازه بیارد، خدا کند

    او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا
    او قول داده است به قولش وفا کند

    پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
    جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند

    شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
    یک فصل را بخاطر او جا به جا کند

    تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
    تقدیر خواست راه شما را جدا کند

    خش خش ... ، صدای پای خزان است،

    یک نفر در را به روی حضرت پاییز وا کند...

    (علیرضا بدیع)



    * فصل محبوبم دارد از راه میرسد و من چشم به راهش... 

    * پاییز حال مرا خوب می کند!

   و

   * پــاییـز مبـارکـــ *



حرف هایم رسوب میشود...

سلام خورشید بی انتها

مهربانترین غایب لحظه ها

هنوز سلام نگفته ام ، اینکه بدانم جوابم را میدهی اشک به چشمانم می آورد...

اولین نامه ی من برای شما با اشک شروع شد! اولین که نه دومین ، یکبار در اعتکاف چند سال پیش نوشته بودم برایت...


من  مومنم به ندیدنت ، به حضورت ...

خیلی وقت است  در میان دوستدارانت گم شدم.ته صف ایستاده ام ، دور دورم اما تمام قد ایستادم که ببینمت محبوم

و امروز به خودم جرات دادم و دستم را بالا برده ام که ببینی مرا ، روی صداکردنتان را ندارم ، دلخوش به نگاه مهربان شمایم که یک لحظه نگاهم کنید!

چیری ندارم جز قلبم با همه ی کوچکی و سادگیش که روزگار هر چه خواسته کرده , اما هنوزم گوشه ای از قلبم را ناب و دست نخورده برای شما نگه داشته ام! نمیدانم قلب کوچکم به چشم شما می آید یا نه اما با همه دخترانگی و شرم از کم شناختن شما فقط محتاج یک لبخند شمایم!

آقای خوب من ،  فقط کافیست بدانم مرا دیده ای و اینکه بدانم رو از من برنمیگردانی... لبخندت را که ببینم برویم میزنی همه ی عمر مرا بس است! 

مهربـانی تـان را از میلاد پارسال تا امسـال نشـانم داده اید و خودتان خوب میدانید عهد و پیمـانم با شمـا ، شما به قول نداده تان عمل کردید ولی من به قول داده ام?!!! هنوز نه....هنوز در راهم...

همه ی زندگیم فـدای یک لبخنـد شما ، چه برسد که بدانم جواب ســلام را داده اید و میخوانید کلمه هــایم ، نگفته هــایم ، اشک های سرازیر روی گونه هایم و بغض هایی که اسیر می شود و مجال باریدن نمیدهم!

من جمعه ی پیش ، تمام طول راه به شما فکر میکردم و خودتان خوب میدانید که باران می بارید هم از آسمان ، هم چشمان من و بوی باران دیوانه ام می کند و عاشق تر

و تنها چند خط از آن سه ساعت بارانی و دردودلم با شما ، سطر شد و شاید خواست شما بود که میان تکان های ماشین و آن حال بد و غریبم این چندخط را در یادداشت همراهم نوشتم و میخواستم بیایم و بنویسم ولی نشد!! یک هفته گذشت و اجازه شما لازم بود...

در راه خانه بودم و شاید شروع راه رسیدن و نزدیکتر شدن به شما ، راهی که فقط مهربانیتان را میخواهم که نشانم دهید!


دلخوش به نگاه شمایم و هنوزم دستم بالاست مولایم ، نگاهم میکنی؟


*الاسلام علیک یا مهدی موعود*



*هرچه نوشتم از دلم بود ، تنها مّشتی از کوه ِحرف هایم...

بر من خرده نگیرید اگر شبیه جمعه های شما نوشتم...

دارم یاد میگیرم راه رفتن را ، یـاد میگیرم انتظـار را...

من و حسابداری

مغزم الان هنگ کرده! اینجوریم 

رو میزم کلی کاغذه و یه فایل  شرکت با یه ماشین حساب و خودکار و چشمم مدام از سیستم به فایل شرکت در حرکته(منم عینکی با چشما خسته)

چند روزه دارم حساب کتابای شرکت های طرف حساب و بررسی و تنظیم میکنم!

از شرکت ها خواستم حساب معینمون(ریز صورتحساب) رو فاکس کنن و با حساب خودمون تو سیستم مقایسه میکنم!

کلی اصلاحی پیدا کردم! و درستش کردم!

شرکت اصلی که نمایندگیش با ماست دو روزه وقتمو گرفته! چند تا فاکتور تکراری که ثبت شده پیدا کردم ،فاکتورها و حواله های ثبت نشده ، یعنی بدجور قاطی بود.

اون بنده خدایی که حسابدار بود حسابی فکرش مشغول بوده و تمرکز نداشته اصلا! فقط فاکتورارو وارد میکرده و توجهی نمیکرده که حساب ها مشکل دارن! حسابدار پاره وقت بوده و براش مهم نبوده متاسفانه

منم حسابداری رشتم نیست و سرم تا این حد تو حساب کتاب نبوده و فقط سه جلسه آموزش کار با نرم افزار حسابداری هلو رو دیدم و کم کم خودم به همه چیز مسلط شدم و تنظیم حساب و کارای حسابرسی رو یاد گرفتم و کلی زمان میزارم و گلوکز و فسفر و... میسوزونم تا حسابا رو درست کنم.

اینجوری که همه چیز درست شه و موجودی بانک و صندوقو و حساب شرکت ها با هم تنظیم و بخونه کارم راحتره و خیالم راحتر بعد منم هر حسابدار دقیق و یا ناشی بیاد همه چیز مرتبه و کارش بدون مشکل و لازم نیست مثل من وقت هدر بده!

خیلی دلم میخواست حسابدار قبلی بود و بهش میگفتم همین شمایی که میگفتی کار من نیست حسابداری چون رشتم نیست و برام سخته و امکانش نیست بتونم و اون روز اول منو ناامید کردین ، ببینید که حساب کتابای شما لیسانس حسابداری چقدر اشتباه بوده و من همه رو پیدا و درست کردم.

و چیزی که به نظرم مهمه جدا از علاقه وجدان کاریه! من هیچ زمینه ای در مورد حسابداری نداشتم اما چون میخواستم کارم درست باشه و بعد من کسی از کارام ایراد نگیره و حقوقم حلال باشه ، درست کارمو انجام میدم ، کاری که حتی از من خواسته نشد.

و ما از این انشاء نتیجه میگیرم اگه مسئولیت پذیر باشیم هر کاری بهمون محول بشه درست انجام میدیم حتی اگه علاقه قبلی نداشته باشی ، حتی اگه برای مدت محدود باشه!

این بود انشای من (زنگ تفریح در وبلاگ)

دلانه

به نام خــدا


دلم در هوای حرمتان پر میزند مهربانترینم


دلم یک زیارت دو نفره میخواهد ، قولش را پارسال از شما گرفته بودم! روز میلادتان...

من باشم و او باشد و شلوغی همیشگی حرمت ، که بخواهیم آرامش زندگیمان در پناه نگاه شما باشد ، مهر و محبتمان در سایه عشق شما ابدی باشد و پاک ، که حواستان به دلهامان باشد و ته دلم امیدی دارم که هست ، امیدی در عمق دلم موج میزند که شما هستید و در هوایی نفس میکشم که گرچه دور اما میدانم آسمان بالای سرم امتداد ِ آبی بارگاه شما هم هست.

دلم خوش است که ریشه هایم سخت به مشهدت گره خورده است و نزدیکی غریبی با شما دارم.

عید پارسال آخرین باری بود که به حرمتان آمدم ، یادتان هست بغض هایم برای آمدن ، اشک هایم برای شاید نخواستن شما ، که اینهمه راه برای دیدن شما آمده بودم اما دیر رخصت دیدار دادید و قلبم تاب فراموشی شما را نداشت.

شما که رئوفید و مهربانترین و حاجتم را نگفته از ته دلم خواندید و من ایمان دارم به مهربانیتان!

دلم برای غریبیتان میگیرد اما شکر می کنم به بودنتان در این خاک ، شکر که حرمتان پناه دلهای خسته هست  و آدم هایی که منتظر بهانه ای هستند که با پای دل ، حتی فقط به قدر یک نماز به زیارتتان بیایند که دیدن گنبد طلاییتان آرامش میدهد.

خواهرتان ، فاطمه اُخری ، همیشه ایشان را واسطه سلام هایم به شما میکنم! بارگاه بزرگ و غریبی دارند و خیابانی که به اسم ایشان معروف است و خواهر امام اولین مکانی بود که در رشت یاد گرفتم.

همیشه با دلی لبریز و حاجت ها و التماس دعاهای فراوان میایم به پابوست اما همین که پا به صحن و سرایت میگذارم یادم میرود خواسته هایم ، دلم خالی خالی میشود و فقط من می مانم و اشک های بی امان...

خدا را آنجا بیشتر حس میکنم!

دلم برای همه ی آن لحظه ها در حرم امنتان تنگ شده ، برای چادری که سر میکنم به احترام شما و دوستش دارم ، برای شلوغی صحن انقلاب و جمهوری که حواسم پی دلم هست و دردودلم با شما و اگر کسی حواسش به من نباشد گم میشوم. برای نماز زیارتی که روی قالی های قرمز رنگ خوانده میشود ، برای صبح هایی که همراه طلوع آفتاب از زیارت برمیگردیم و سکوت و آرامش داخل ماشین که انگار هر کس خلوتی با شما دارد ، دلم لک زده است و آن زیر گذری که وقتی به سمت بالا میایی گنبد و بارگاهت بدجور دلربایی میکند.

کوچک که بودم خانه مادربزرگم نزدیک حرم بود ، در کوچه های تنگ و باریک خیابان امام رضا(ع) و میشد حرمتان را هر روز دید و چه صفایی داشت آن خانه قدیمی 

امروز همه جا صدا و تصویری از مشهد است و سلام های که به سویت روانه میشود و من در روز میلادتان هوایی شدم و دلم آرامش ِ محض حرمتان را میخواهد...

رو به سوی گنبد طلاییتان دست به سینه می ایستم و آهسته زمزمه میکنم!


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


السَّلام عَلیک یا عَلّیِ بنِ موسی الرِضا


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


*جمعه مرخصی یک هفته ایم تموم شد و برگشتم


(میلاد امـام هشتم ، امــام خوبی ها مبــارک)

:)

عشق یعنی...
.
.
.
.
.
.
.
عکس کارت ملی نامزدت رو ببینی و بازم بخوایش

بارون همه ی دلتنگی هامو شست....

من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنی است

بی چتر، حسّ پرسه زدن ها نگفتنی است

خیسم، شبیه قطره ی باران، شبیه تو

تصویر خیس قطره ی باران کشیدنی است

این جاده با تو تا همه جا مزّه می دهد

این راه ناکجای من و تو، رسیدنی است؟!!

باران ببار!! بهتر از این که نمی شود

من باشم و تو باشی و باران ... چه دیدنی است!!


* دیشب ، من و تو و رگبار ِ غافلگیرانه باران در خیابان و خنده هامان در خیابانی که یکباره خلوت شد!

اولین روز ِ کنار تو بودن به طراوات باران بود و خیسی دلتنگی پس از سه هفته...

و صدای باران هنوز می آید

پاییز در راه است!


شنبه ، اولین روز مرخصی من

شهر باران ، رشت


یک پیامک

چله ی کلیمیه:
گفته شده اگه ختمی رو میخوایم انجام بدیم از اول ذی القعده تا روز عرفه یعنی 40روز انجامش بدیم خیلی خیلی حاجت میده.این مدت اسمش چله کلیمیه هست و مدت زمانیه که حضرت موسی انجامش داد و بعد اون چله ، خدا رو روئیت کرد.
میگن اگه میخوایم چله ای رو برداریم اگه تو این روزها باشه به حاجت خیلی نزدیکه.
اگه تصمیم دارین ختمی رو شروع کنین نیت کنین و شروع کنین تا 40 روز. ایشالله همگی حاجت روا بشیم.
این چله بسیار به استجاب دعا نزدیکه و از روز پنج شنبه 6 شهریور شروع میشه تا 40 روز
هر ختمی هم میتونین ، ختم حشر ، یس ، صلوات ، حدیث کسا ، واقعه و یا هر ختمه چهل روزه ای!
التماس دعای فراوان

* حاجت ، دعا ، آرزو ، نیت! هر چه اسمش را بگذارم باز هم زیاده خواهی این بنده توست.

خدایـا حســاب و خواستـــه قلبــم بــا تــو...

* میلاد حضرت معصومه (س) ، بانوی آب و آیینه رو به همتون تبریک میگم و روز دختر بر همه دوستای خوب خودم مبارک باشه!

آدم ها

چرا وقتی میخوای خوب بودن یک نفر رو باور کنی ، اون همه کاری میکنه تا خلاف این بهت ثابت بشه!


بعضی آدمها از دور خوب به نظر میان ، نزدیکشون که بشی سرابن!

و برای منی که همیشه میخوام خوبی آدمها رو ببینم باورش سخته و پذیرشش غمگینم میکنه!


تجربه تلخ: آدمهای اطرافم پیچیده تر از این هستن که من با دل ِ ساده ام بشناسمشون!

تجربه خوب: خیلی فکر کردم که خوبی این تجربه چی بود؟ عوض شدن دیدم به آدمها (خوب نیست ) و اینکه خیلی ها در رابطه با دیگران اول به این فکر میکنند که منفعت اون براشون چقدره؟ شاید از نظر اقتصادی و کاری درست باشه اما به نظر من تو دنیای اطرافشونم کم کم تاثیر میزاره و همه آدم ها و خوبی هاشونو حتی با این دید نگاه میکنن!

خوبی این تجربه اینه که باعث میشه که قدر آدم های اطرافم که معرفتشون ناب و خالصه و بوی پول نمیده و مهربونیشون حقیقی بیشتر بدونم!

تجربه مشابه: این اول بارم نبود که تو ذوقم میخورن آدمها و چند ساعتی غمگین میشم و مطمئنم آخرین بارم نیست!

مژگان های درون!!!

یه اخلاق بد :

چرا همیشه تو انتخابام مشکل دارم؟

چرا بین انتخاب دو چیز همیشه شک دارم؟

خیلی کم پیش میاد که یه چیزی رو همون دفعه اول انتخاب کنم و بخرم و تردید نداشته باشم!

(مژگان ِخودسرزنش گر  )


همین امروز که بانک بودم و موقع برگشتن مسیرم به بازار هفتگی خورد یک شال چروک سبز برای خودم خریدم!

تو انتخاب رنگ و چروک بودنش مطمئن بودم که میخوام ولی بعد که خریدم و داشتم برمیگشتم دفتر ، روح وسواسیم پیدا شد ، که چرا سبز حالا؟ به کدوم مانتوت میخوره آخه؟ یه ذره تیره تر بهتر نبود؟

تا قانعش نکنم که دست از سرم بر نمیداره! (خوب دلم خواست! )

میدونم بده ها ، ولی اگه مرتضی بود میگفتم اون جوابشو بده! و مثل همیشه خوب با مهربونی قانعش میکنه!

وقتایی که با هم میریم خرید ، انقد صبوری میکنه که خودم انتخاب کنم و کمکمم میکنه (منم قشنگ دیونش میکنما  ، هرچند انقد مهربونه که حرفی نمیزنه) ولی گاهی هم مجال به تردید کردنم نمیده و میگه همین خوبه و حساب میکنه و میگه بریم و دل به کودک لجباز درونم نمیده! با خنده میگه هرچی بیشتر فکر کنی ، انتخاب سختر میشه و خودت اذیت میشی!

به درستی حرفش شک ندارم ولی گاهی نمیتونم به تنهایی از پس این دخترکوچولو درونم بر بیام!

و اینکه چون سلیقه مرتضی رو چشم بسته قبول دارم ، فقط  ته دلم همیشه میخوام اون بهم کمک کنه! (مژگان ِ عاشق )


موقع خرید عقد ، انتخاب لباسم و رنگش سلیقه اون بود و منم خوشم اومد و چون فقط یه روز فرصت خرید باهم رو داشتیم حلقه خریدیم ، اونم خیلی ساده و راحت! خرید کتاب قرآن ، دسته گل و کلیه لوازم سفره عقد رو خودش تنهایی انجام داد و حتی برام یه سرویس استیل با نگین که به لباسم بخوره خرید(من عاشق اینجور جواهراتم حتی بیشتر از طلا) و من از همون موقع به ظرافت و دقت انتخابش مطمئن شدم!

(مژگان ِخود شیفته : با انتخاب من دیگه جای شکی تو سلیقه نمیمونه )


همیشه هم اینجوری نیستم ، بیشتر در مورد خرید برای خودم مخصوصا لباس ، اینجور وسواس دارم! اونم وقتی کسی نباشه کمکم کنه!

کسی میتونه راهکاری بده؟


** سر و صدای جرثقیلی که میخواد ماشین خرابی رو از کنار خیابون برداره رو اعصابمه الان و من همش نگاهم به روبروس که یه وقت نیفته رو ماشین های در حال عبور...(مژگان ِ نگران)