بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

دلتنگی

سلام

یهو پرت شدم اینجا

توی خواب آلودگی و گیجی که نخوای خوابت ببره وقتی بیکاری ، اونم وقتی مجبوری روز تعطیل بیای سرکار، خیلی الکی ...که تا اخر هفته بتونی بری سفر و دیدن خانوادت

یهو دلم تنگ شد. گفتم باز کنم وب بنفشمو. گفتم اخ چقدر دلم تنگش شد ، چقدر نبودم! لینک دوستانو باز کردم و  از بالا یکی یکی سر زدم به قدر خوندن پستای اخیر که باخبرشم از حالشون.(یجورایی روم نشد کامنت بزارم)

همه رو سر زدم و دلم بیشتر تنگ شد. چقدر همه عوض شدن. چقدر بزرگ شدن. چقدر مشکلاتشون بزرگتر شده! کاش هم قدشون نباشه که ازشون جلو بزنه.

دلم تنگ شد برای اون روزها

این اردیبهشت  من سی سالگی رو رد کردم. (به خودم قول دادم دیگه سنم بالاتر نره   ) و وبلاگمم شیش سالش شد. گذر این زمان رو کی باور میکنه!

رسیدم به اینجا که ببینم پیغامی دارم یا نه و دلم رسید به نوشتن.

قلبم تند زد هنوز شروع نکرده. دل تنگیم بیشتر...

من هیچوقت نوشتنو فراموش نمیکنم چه چندخط برای دلم تو یاداشت گوشیم باشه چه عاشقانه هایی برای همسرم و واگویه هایی که تو سرم هست. اما  اینجا یه چیز دیگه بود برام یه چیز دیگس هنوز.

این روزها و کلا روزهایی که غمی، مشکلی ، سختی ای بخواد ناامیدم کنه بیاد میارم که این لحظه ها، آرزوی دیروزهایم بودن. و فردایی میاد که آرزوی همین لحظه س و شکر میکنم به مهربونی خدا برای حضورش در زندگیم.

اومدم از احوال دلتون باخبر بشم که باخبری این جا فرق داره از احوال اینستاگراممون و داستان های عکس دارمون.

هرچقدر دنیای مجازی دورمون رو گرفت از هم دورتر و تنهاتر شدیم اما من همچنان معتقدم اصلا بد نیست و میشه حتی بقدر یک عکس از حال اون لحظه ی کسی باخبر شد که خیلی وقته ندیدیش.

و همچنان معتقدترم که باید حال خوبمون، قشنگی روزها و شادی لحظه هامون رو منتشر کنیم و شریک بشیم تا حالِای بیشتری خوب بشه.وگرنه که توی دنیای اطرافمون به فراونی درد و مشکل هست. اگه نمیتونیم حلش کنیم کمش کنیم میشه شادی ها و قشنگی هاشو پررنگ کنیم.

اومدم سلامی کنم برای رفع دوری و دلتنگی اما شد این نوشته(البته گاهی یواشکی سرکی میکشیدم، اینکه کلا نیام،نبوده)

کیا هستن؟ حالتون چطوره؟

97.3.14


آرزو

دارم آرزو میکنم تو دلم، تو گفتی فقط از تو باید بخوام
من هر چی تنها تر از این بشم، باز هم سمت این خونه تنها میام
دوباره برام سفره ت رو باز کن، یه عالم باهات درد دل میکنم
تو دستامو محکم تر بگیر ایندفعه، دارم دست دنیا رو ول میکنم
تو رو دارم میشه راحت همه چی آرزو کنم
ته خطم ولی باز هم، میشه با تو شروع کنم
یه عمر که هر سال این ساعت ها همینجا کنار تو وامیستم
یه جوری دیگه عاشق تو شدم که یک ساعت هم تو خودم نیستم
دارم آرزو میکنم خوبه که میدونم ته آرزو هام تویی

تو دادی من هر چی ازت خواستم حالا تنها چیزی که میخوام تویی

آرزو

نمیدونم این آهنگو شنیدین یا نه ولی قشنگه گوش کنید!

ماه رمضون، ماه آرزو و مهربونیه خداست.براتون آرزوهای خوب همراه آرامش و سلامتی دارم.


+این روزها دلم روشنه منم به آرزوم میرسم با دعای شما البته

به علت تولد همسرجان که سوم تیرماهه، شروع کارهای پیک تبلیغاتی مون از هفته دوم تیر و رفتن مادرم به مشهد برای چهلم مادربزرگ عزیزم این ماه مرخصی هفتگیمو زودتر میرم و برمیگردم!

از بهمن ماه دوباره شاغل شدم.یه شرکت تبلیغاتی کوچیک تو شهر همساده که اونم اتفاقی جور شد.

یک کار موقت تا قبل از عروسی و کوچیدن به رشت

فردا باز هم مسافرم...

به جبران همه ثابت ماندن ها و نرفتن ها در زندگی توی این دو سال و نیم ماهی یکبار به استان همسایه سفر میکنیم! سفر عاشقی

حالا فقط دلم ثابت موندن میخواد...

دوست دارم باقی عمرمو دیگه  برعکس این سه سال سفر کنم!

فکرهایی که نوشته شد

در دلم هوای غریبی برپاست در این اردیبهشت روح افزا درین لحظه که شهرها را یک به یک بسوی محبوبم می‌گذرانم و هم آوای ترانه هایی که همسفر من است از حس عاشقی لبریزم. 

لبریز از عشق

هیجان

بهار جوانی

و غمی خوش که نامش زندگیست.

داشتم به فکرهایم مجال بالیدن میدادم که  رسیدم  به امروز 13رجب میلاد امامی که تنهایی هایش همیشه مرا یاد چاه می اندازد و بغضی که مرامجالی نمی دهد مثل همین حالا که مسافری هستم میان مسافران هم مسیرم. 

رسیدم به روز پدرهایی که شش هفت سال است که نبودم و در اعتکاف

و دلتنگ شدم...

قسمتم نبود امسال میهمان سفره شوم، بخاطر کارم و هم راستا شدن مرخصی و تولدم باهم، شد دلیل جا ماندن امسالم ولی باز هم روز پدر خانه نیستم!

در مسیر فکر و خیال، همراه حال و هوای موسیقی های محبوبم رسیدم به دلتنگی  و یادم آمد که خیلی وقت است دلتنگ نبوده ام بقول دوستم دل خسته و دل گرفته

نه نبوده ام...

شاید دلتنگ شدم و گاهی خسته اما هیچ وقت از اردیبهشت خالی نشده ام. من همیشه عاشق بوده ام و آن زمان ها که مردی در زندگیم نبود و انگار چیزی را گم کرده بودم و دلتنگ، باز از زندگی سرشار بودم! 

و حالا در آستانه ی سومین تولدم، سومین اردیبهشتِ کنار یاری بودن و محبوب کسی بودن خوب میفهمم جنس دلتنگی های دوستم را که گفت برویم تئاتر کمدی مازندرانی که مهمان ویژه شرکت ما بودیم، گفت شاید خوب نفهمیم چه می گویند اما کمی بخندیم دلمان باز شود و من خندیدم... 

یادم آمد خیلی وقت است جنس دلتنگی هایم فرق دارد! 

خیلی وقت است که برای کسی،  برای لحظه هایی که شاید میشد کنار هم بودیم و نشد دلم تنگ میشود. 

دلم برای خانه ای که مال خودمان باشد. برای کدبانوی آن خانه بودن تنگ میشود هر روز، هر روز... 

از گفتن دلتنگی هایم هم لبخند میزنم! 

عشق خاصیت عجیبی دارد، خیلی عجیب... 

آرام آرام تو را در خود حل می کند و روزی می بینی که دلتنگ نیستی، دلت بیخودی نمی گیرد، دست بکاری که نمی خواهی نمی زنی چون یکی هست که تو را بیشتر از خودت دوست دارد و مراقب است.

اما من هنوزم دخترانگی هایم را دارم. هنوز حال و هوای ابری ترانه ها مهمان چشم هایم می شود! هنوز هم بعد دو سال بوی شالیزار را از دوردستِ جاده میشنوم.

هنوز هم دلم به بهانه های ساده خوشبختی می نگرد

هنوز هم وقتی سر خیالی را می گیرم تا انتهای آن یک نفس می دوم!

حالا زندگی را جور دیگری می بینم کمی هدفدار و محکم تر گام برمیدارم. 

درست است من جنسِ دلتنگی هایم فرق کرده است ولی یادم نرفته است آن روزهایم را و نمیشود کسی بگوید تو نمیفهمی که چرا آدم یکهو دلش بگیرد حتی برای کسی که نمیداند کیست... 

دلتنگی من و تو از هر چه که باشد درد دارد اما من به اندازه خوشبختی خودم برای همه عشق آرزو میکنم، هر عشقی که باشد باشد فقط خودت باور کن عاشقی

برایت دعا میکنم زندگی را از دریجه نگاه عشق نگاه کنی با همه تلخی ها و کله قندهای شیرینش

زندگی را زنده گی کن



1395/2/2 - 5  عصر در راه


+ عزیزِ من  انتهای فکر های نوشته شده دلم به نام تو گرم شد،  تو که مرا از دلتنگی های بدون دلیل غروب های ناگهان جدا کردی!

نمیخواهم از واژه های نخ نمای آشنا که هزاران نفر هزاران بار گل آلود کرده اند مسیر عاشقی را استفاده کنم ک خود میدانی عشق منی

دو روز دیگه 29 سالمه و چقدر سختم شده این عدد

کاش زودتر پیدام میکردی

کاش زودتر عاشقم میشدی

زودتر عاشقم می کردی

روزت مبارک مرد محبوب و عاشق من


بهار نزدیک است

من این حال غریب را
به تمام احوال جهان ترجیح می دهم
همین که تو ایستاده باشی پشت به باد
و من هر ثانیه
با هر وزش
با وسوسه ی پریدن یا نپریدن توی آغوشت
بجنگم

وقتی تمام مردان شهر
بی وسوسه و
بی هیچ حال خوبی
آغوششان را نخ نما کرده اند
و تو اما با غرور کمرنگی بر بالای بلندت و
لبخندی بی تفاوت اما آگاه، بر لب هات
خودت را به کوچه ی علی چپ زده ای
چقدر دیوانه ات شدن
ساده تر می شود ..!!!!



بوی بهار می آید و من در وسوسه ی دیدنت این روزها را میگذرانم...


دوستان خوبم خیلی وقت بود فرصت نکردم بیام اینجا اما به یاد همتون بودم و دلم تنگ بود! براتون سال خوبی رو ارزو میکنم و امیدوارم به همه ی ارزوهاتون برسین و همیشه دلتون شاد و لبتون خندون و جیبتون پر پول باشه و آرامش سهم هر روز زندگیتون!



اجابت شدیم

سلام مولای غریب ِ مهربان


یک سال است که منتظرم 

انتظار برای دعوتت

برای آینکه مرا بخوانی در حرم ِ امن آرامشت!

که خودم را در صحن و سرایت گم کنم و دلم را کبوترانه در حرمت رها کنم!

واژه ها را گم کرده ام امام غریبم...

آمدم تا شکر بنویسم برای زیارتی که روزیم کردی در ماه صفر

شکر و سپاس برای استجابت دعایم ، برای نایب الزیاره شدنم و التماس دعاهایی که در چمدانم جای دنجی گذاشته ام.





تحویل ِ سال 92 و نوروز پارسال اولین مسافرت تنهاییم به مشهد بود و آخرین نگاه ها و حرف ها و بغض ها و قول هایی که من نگفتم و شما دادید... و آخرین بود این دیدار

و امسال مهربانی کردید و از ته دلم خواندید حاجت ِ زیارتی دو نفره را و من غرق شوق و آرامشم از این حاجت روا شدن



خوشحالم که واسطه شدم برای تازه کردن دیدار ِ مهربان همسر با مشهد الرضایی که در خاطره های نوجوانیش کمرنگ شده بود.

پنجشنبه دم دمای سحر همراه برادر و خانمش چهار تایی مسافر جاده ای میشویم که مقصدش مشهد است.

جای همه دوستانم سبز و به یادتون خواهم بود.

قرار من و دلهای مهربانتان در حرم امن امام آرامش...


بخوان برای آرامش ِ سه شنبه هایم

اللهم عجل لولیک الفرج

مهر ِ پُر مهر

مهر دارد میرود

تازه یادش آمده که نباریده!

که پاییزش چیزی کم دارد

دارد خودش را عجیب سبک می کند!



عکس و نوشته : مژگان - 28 مهر 1393


 پی نوشت طولانی :

ادامه مطلب ...

سفر در سفر

به نام مهربانترین

سلام

همونطور که قبلا گفته بودم جمعه با همسر اومدم رشت تا یک هفته اینجا باشم و سرم حسابی شلوغ و بخاطر همین نتونستم بهتون سر بزنم و کامنت بزارم! و مهمتر اینکه عید غدیر و بهتون تبریک بگم. انشالله که شیعه واقعی حضرت باشیم و خودشون کمکمون کنن.

عید غدیر برای من و خانواده همسر یه روز خوب و قشنگ شد. یه روزی که تو تقویم ثبت میشه!

قرار بود برای برادرِ همسر بریم خواستگاری ، جاری مورد نظر آینده دخترخاله دختردایی همسره و ساکن تهران

طی یک پروسه که قرار خواستگاری کنسل و جابجا شد و به غدیر رسید. من هم از قبل کارم و مرخصیمو تنظیم کرده بودم

شب بخاطر یک جلسه سه نفره و خنده و شوخی (من و مرتضی و معین) دیر خوابیدیم و صبح ساعت 9 خانوادگی از رشت خارج شده بودیم.

تا بحال از این سمت (جاده رشت به قزوین و تهران) به پایتخت نرفته بودم و برام جالب بود! رودبار رسیدیم و زیتون خریدیم و ایضا برادر جان همسر یک متر لواشک انار برام خرید! 

تا قزوین جاده بدون ترافیک بود و بارون نم نم و متاسفانه توی اتوبان قزوین یک کامیون با بار به یه سواری زده بود و از آمبولانس و قیافه ماشین مشخص بود حادثه بدی بوده و کسایی آسیب دیدن(انشالله که حالشون خوب باشه) ، کامیون وسط گاردیل جاده افتاده بود در هر دو باند ترافیک بود و خیلی معطل شدیم.

قزوین ، رستوران آفتاب برای ناهار موندیم و جاتون خالی... (عکساش موجوده)

ساعت 4 پایتخت رسیده بودیم و مشکل از همینجا بود ، آدرس پیدا کردن و رانندگان بی اعصاب و خیابون های یک طرفه!

پیدا کردن گل فروشی و قنادی درست حسابی باعث شد که یک چهار راه رو رد کنیم ، اونم خیابون یک طرفه!

منم که با حفظ سمت نقش دختر خانواده رو ایفا میکنم توی انتخاب گل هم کمک کردم!

برای جلوگیری از سردرگمی برادر عروس خانم دنبالمون اومد و بقیه مسیرو راهنمایی کرد! از خیابون ولیعصر که من دوسش دارم هم گذشتیم و به مقصد رسیدیم و من به همه گفتم بازم قوربون شهر خودمون و شمال خودمون

یکی دو ساعت به خوش و بش و یاد خاطره های مشترک گذشت و جو همه چیز بود جز خواستگاری!

بازی روزگار هم جالب بود که سال قبل ، توی همین روز (بیست مهر) خواستگاری مرتضی از من بود و امسال برادرش و قسمت دو برادر هم شهر دیگه ای بود.

نکته جالب اینجا بود که من دیدم پدر مادرها حرف جدی نمیزنن و من با اجازه بزرگترا و مادرشوهر که کنارم بود حرفای اصلی رو پیش میکشیدم و پدرعروس خانم نظرشونو میگفتن و خانواده ما هم متقابلا و خندمم میگرفت ولی خوب هم خودم تجربه کرده بودم هم برای برادرم خواستگاری رفته بودیم و  دیدم مجلس رو به سمتی هدایت کنم که دل برادرجان کمتر بتپه و زودتر خیالش آروم شه!

قرار بله برون و حرفای جدی برای بعد صفر و ولادت پیامبر شد که دی ماهه و نظرات من در مورد مراسمات بی تاثیر نبود! و حتی پیشنهاد صحبت عروس داماد رو من دادم! (کسی که توجه نداشت)

بعد هم شام خوردیم و بقیه مراسم به مهمونی تبدیل شد و خیلی صمیمی و منم با جاری کوچیکه گپی زدم!

ساعت حدود 12 بود که حرکت کردیم که تا صبح برسیم خونه و آقایون بکاراشون برسن.

به معین گفتم دلم میخواست میگفتم این پسر ما ، ظاهر و باطن و به غلامی قبول کنید و سه تایی کلی خندیدیم.

باباهمسرم پایه آهنگ خوب گذاشتن و ما هم سه تایی عقب ماشین در حال خوندن و تا نصف راه اینجوری در دل شب رفتیم.

من هم کنار همسرمهربون نشسته بودم و شونش شد بالش من و نفهمیدم کی خوابم برد و دم در منو بیدار کردن

ساعت 5 رسیدیم و همه خسته و خوابالو و مخصوصا پدرجان که این همه راهو رفت و برگشت و صبح هم زودتر از همه رفت سرکار!

دیروزم نصف این پستو تونستم بنویسم و به چندتا از دوستان سربزنم و مابقی شرمنده ، عذرم موجهه 

دیشب هم مثل همیشه دوتایی رفتیم بیرون و کلی وسیله هم خریدم ، تقریبا کل راسته بلورفروش و عمده فروش بازار رشت مارو میشناسن و از هر مغازه ای خرید حسابی کردم و فکر کنم در آینده سرمون دعوا هم بکنن 

بیشترین لذت ما همین خرید جهیریه من برای هردوی ماست و کلی ذوق و وسواس پشت هر تیکه از وسایله! دعا کنید زودتر ارشون استفاده کنیم. اتاق همسر نصفش شده وسایل من و خیلی دیدنیه کارتن کارتن وسایل

برای همتون روزهای خوب آرزو میکنم که مهربونی خدا همیشگیه!

درحال بافت یه پتو قلاب بافی چهل تکه هستم و برای پیدا کردن طرحش کلی گشتم!

و یک سوال مهم : مرتضی برای عیدقربان برام یک پلاک طلا وان یکاد خرید , میخواستم بدونم انداختنش در همه جا!! مشکلی نداره؟


در ادامه مطلب چندتا از عکسای این سفر یک روزه رو میزارم!

  

ادامه مطلب ...

بعدا نوشتی که پست شد!

دیروز بالاخره بعد یازده ماه که از عقدمون میگذره ، وام ازدواجم دریافت شد! انقدم زیاده!! که موندم چکار کنم باهاش(سه تومن که 120 تومنش بابت کارمزد کم شد)البته ثبت نام و رسیدن به مرحله آخر خودش داستان داره بسی طولانی و خسته کننده! انشالله همه درگیرش بشین 

غروب که با همراه بانک موجودی حساب ملت رو گرفتم دیدم بیست هزار تومن اضافس و با توجه به سه گردش آخر حسابم دیدم بیست هزار تومن روز قبل یه حسابم واریز شده و من کنجکاو که از کجا اومده! و صبح رفتم بانک(گفتم نکنه مثل فیلم  خطِ ویژه واسه کس دیگس و اشتباه شده ، برش گردونم به طرف نه که خیلی پولم بود و در کمال خنده فهمیدم جایزه قرعه کشی بانک بوده که بیست تومن نصیب من شده و چقدرم من خوش شانس ، اولین جایزه بانکیم بود!

پول بانک آورده رو باید خرج کرد ، جایزس و منم میخوام مموری گوشیم رو ارتقا بدم ، گوشیم از شدت نرم افزار و ایضا بازی در حال ترکیدنه! حساب بقیش با همسرجان

گفتم همسر جان ، الهی ، توی راهه و یه رب دیگه میرسه ، میاد اول سرکار دنبال من و باهم میریم خونه!

فردا صبح میریم رشت ، یک ماه شده نرفتم و قرار هفته بعد داشت میفتاد برای هفته بعد عید غدیر که خدا خودش همه چیزو درست کرد!

دیشب لباس گرم و بافت رو از کمد آوردم بیرون که با خودم ببرم! عاشق پاییزم که زیرسارافونی یقه اسکی بپوشم و نگران شالم نباشم(بشدت رو یقه باز مانتو و گردن حساسیت دارم) و تابستون مشکل دارم و با یک عدد یقه حجاب(پارسال از مشهد خریدم و راضیم ازش) سر میکنم!

در مورد حجاب برای خودم چارچوب و قانون دارم و به هیچ وجه ازشون نمیگذرم و رو آستین لباس هم خیلی حساسم که مانتوهای الان هم یه وجب کم داره!

ظهر خمیر شیرینی نخود چی رو آماده کردم که شب درست کنم و با خودم ببرم! بعدا عکس هنرنماییمو میزارم!


آدینتون بخیر ، اللهم عجل لولیک الفرج


اضافه شد: دستپخت من


عید قربان مبارک

به نام مهربانترین


روز عرفه؟

تو ذهنم یه حس خوب دارم به عرفه و عید قربان و عید غدیر

5 سال پیش مراسم خواستگاری و عقد برادرم تو این روزهای مبارک بود و سال بعدش روز عرفه شد روز ازدواجش

و سه شنبه پارسال روز قبل عید قربان ، روز عرفه خونه بودم و روزه که دوستم و 2 تاخواهرش که قصد زیارت و خوندن دعای عرفه تو امامزاده عبدالوافی رو داشتن به ناگاه من رو هم دعوت کردن و با خواهرم راهی شدیم و در جوار بارگاه امامزاده ای که عاشق بوده و دخیل عاشقان مراسم روحبخشی برگزار بود.

من تو دلم به فردا فکر میکردم که شروع اولین قدم ها برای زندگیم بود ، روز عید قربان و قرار خواستگاری و آشنایی خانواده ها که زندگی من و او میخواست به هم پیوند بخوره و برای خودم دعا کردم که اگر صلاح به خوشبختی و سعادت ما در کنار هم هست بشه و اگر نه...

سه شنبه ای زیبا داشتم و خاص شد در ذهنم که از خدا و امام خوبی ها و سیدالشهدا صادقانه یاری خواستم و شد آنکه ته دلم یواشکی خواسته بودم بشود!

پارسال همچین روزی به عرفه سالهای بعد فکر کرده بودم که کجا هستم و در چه حالی و امسال عرفه ای را وعده میخواهم که بشویــم مهمان خانه ی خدا...

و شکر بخاطر مهربونی همیشگی خدا


* عید سعید قربان مبارک *


* پنجشنبه شب که همسر ِ عزیز اومد ، از راه نرسیده با خواهر قصد خرید و بیرون رفتن کردیم و همسر اطاعت  ولی ماشین توی راه کلی اذیت کرد و کنار خیابون خاموش شد و برادر همیشه در صحنه که من بهش میگم امداد خودرو اومد و گفت ایراد از برق ماشینه و به اصطلاح خودش برق دزدی داره و باطری به باطری کرد و روشن شد ماشین ما و نرفته به سمت خونه برگشتیم و چه بارونی میومد و ترافیکی بود توی شهر و من به مرتضی از خیابونا فرعی آدرس دادم که برگردیم خونه که باز در نیمه راه ، اول چراغ ها و برف پاکن از کار افتاد و بعد در حال حرکت ماشین داشت خاموش میشد که مرتضی فقط تونست به کنارخیابون هدایت کنه و متاسفانه لیز خورد و  چرخ جلو تو کانال جوی کوچیک آب رفت و تا برادرم که پشت سر ما بود برسه یه راننده (که گویا مسافر بوده و خدا خیرش بده) ایستاد برای کمک و بعد برادرم و بعد هم یک دوست و آشنا و بارون هم هرچه تمام تر میبارید و من و خواهر زیر بارون

حالا ماشینی که استارت نمیخوره و خاموش و گیر کرده و من و خواهرم که نمیتونستیم توی ماشین برادرم منتظر بمونیم و زیر شرشر بارون بودیم.

آقایون در نقش قویترین مردان بودن و من پشت رُل نشستم و منتظر فرمون اون ها و خلاصه ماشین بیرون اومد و خوشبختانه خسارتی هم ندید!

بعد کمی تلاش دوباره روشن و ادامه مسیر خونه بدون چراغ و برف پاکن توی بارون شدید و بدون دید  که خیلی آروم میرفتیم و باز هم یک کوچه مونده به کوچمون خاموش و بعد مجبور به بکسل کردن تا خونه شدیم!

خدا خیرِ این دنیا و اون دنیا به اون بندگان خدا بده که توی بارون خیس شدن و مثل خیلی ها از کنار ما بی تفاوت رد نشدن!

تجربه ای بود که شکر به خیر خوش گذشت بدون خسارت جانی و مالی و شد خاطره ای برای تعریف کردن

تمام دیروز و دیشب هم بارون بود و امروز افتابی و صاف و امشب با همسر به جشن عروسی دو تا کفتر عاشق میرویم که بعد چند سال بالاخره عروسیشون پا گرفت!

* از صبح که اومدم سرکار داغ ِ داغم و حالم خوش نیست و تمام بدنم درد میکنه و منتظرم ساعت یک بشه و برم خونه و امیدوارم تا شب ازین بدتر نشم که در کنار همسر جشن عروسی بهمون خوش بگذره!

دلانه

به نام خــدا


دلم در هوای حرمتان پر میزند مهربانترینم


دلم یک زیارت دو نفره میخواهد ، قولش را پارسال از شما گرفته بودم! روز میلادتان...

من باشم و او باشد و شلوغی همیشگی حرمت ، که بخواهیم آرامش زندگیمان در پناه نگاه شما باشد ، مهر و محبتمان در سایه عشق شما ابدی باشد و پاک ، که حواستان به دلهامان باشد و ته دلم امیدی دارم که هست ، امیدی در عمق دلم موج میزند که شما هستید و در هوایی نفس میکشم که گرچه دور اما میدانم آسمان بالای سرم امتداد ِ آبی بارگاه شما هم هست.

دلم خوش است که ریشه هایم سخت به مشهدت گره خورده است و نزدیکی غریبی با شما دارم.

عید پارسال آخرین باری بود که به حرمتان آمدم ، یادتان هست بغض هایم برای آمدن ، اشک هایم برای شاید نخواستن شما ، که اینهمه راه برای دیدن شما آمده بودم اما دیر رخصت دیدار دادید و قلبم تاب فراموشی شما را نداشت.

شما که رئوفید و مهربانترین و حاجتم را نگفته از ته دلم خواندید و من ایمان دارم به مهربانیتان!

دلم برای غریبیتان میگیرد اما شکر می کنم به بودنتان در این خاک ، شکر که حرمتان پناه دلهای خسته هست  و آدم هایی که منتظر بهانه ای هستند که با پای دل ، حتی فقط به قدر یک نماز به زیارتتان بیایند که دیدن گنبد طلاییتان آرامش میدهد.

خواهرتان ، فاطمه اُخری ، همیشه ایشان را واسطه سلام هایم به شما میکنم! بارگاه بزرگ و غریبی دارند و خیابانی که به اسم ایشان معروف است و خواهر امام اولین مکانی بود که در رشت یاد گرفتم.

همیشه با دلی لبریز و حاجت ها و التماس دعاهای فراوان میایم به پابوست اما همین که پا به صحن و سرایت میگذارم یادم میرود خواسته هایم ، دلم خالی خالی میشود و فقط من می مانم و اشک های بی امان...

خدا را آنجا بیشتر حس میکنم!

دلم برای همه ی آن لحظه ها در حرم امنتان تنگ شده ، برای چادری که سر میکنم به احترام شما و دوستش دارم ، برای شلوغی صحن انقلاب و جمهوری که حواسم پی دلم هست و دردودلم با شما و اگر کسی حواسش به من نباشد گم میشوم. برای نماز زیارتی که روی قالی های قرمز رنگ خوانده میشود ، برای صبح هایی که همراه طلوع آفتاب از زیارت برمیگردیم و سکوت و آرامش داخل ماشین که انگار هر کس خلوتی با شما دارد ، دلم لک زده است و آن زیر گذری که وقتی به سمت بالا میایی گنبد و بارگاهت بدجور دلربایی میکند.

کوچک که بودم خانه مادربزرگم نزدیک حرم بود ، در کوچه های تنگ و باریک خیابان امام رضا(ع) و میشد حرمتان را هر روز دید و چه صفایی داشت آن خانه قدیمی 

امروز همه جا صدا و تصویری از مشهد است و سلام های که به سویت روانه میشود و من در روز میلادتان هوایی شدم و دلم آرامش ِ محض حرمتان را میخواهد...

رو به سوی گنبد طلاییتان دست به سینه می ایستم و آهسته زمزمه میکنم!


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


السَّلام عَلیک یا عَلّیِ بنِ موسی الرِضا


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


*جمعه مرخصی یک هفته ایم تموم شد و برگشتم


(میلاد امـام هشتم ، امــام خوبی ها مبــارک)