بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم
بهشت من

بهشت من

رفتن چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم

گمگشته

چقدر گم شده ام در هیایو ی این شهر

چقدر دور شده ام از تنهایی این دل

چقدر زندگی پیییییر میکند آدم را.....

پقدر پیییییییییییر شده ام در این سالها

چه شد که روزگار این قدر دور پرتابم کرد..

چه شد که پرخ روزگار آنقدر چرخید که گم کردم خودم را

کجاست آن مینا و من کیستم....

این من پر ز بغض و دلتنگ در ک شده ام در این سال ها؟

درقبال تمام از دست دادن هایم په چیز لایقی را بدست آورده ام؟

گم شده ام در این مهمانی و آن مهمانی

در این رسم و رسوم و آن مراعات ها

در این نوع لباس و آن نوع برخورد 

در این چهار دیواری تنگگگگگ که دور است از تمام ارزوهایم.........

خدایا صدایم را هنوز هم میشنوی؟

دلم برایت تنگگگگگ شده است...........

آغوشت جا دارد برای یک ناسپاس ره گم کرده؟؟


مینا؟؟؟

و چقدر دلتنگ شده ام برای این خانه....

چه عجب...

انقدی نیومدم اینجا که رمز عبورمو یادم رفته بود مجبور شدم عوضش کنم....

و اما اینکه...

چهل رو سه روز دیگه مونده فقط...


شکرررر

این منم: 

یه آدم خوشبخت

آخیش!

و حالا...  

ترم چهار هم تمام میشود.... 

دورو دورو دورو دورو دورو دورو دورو دودورو دودو دو رو دورو....

برکت

خدایا

برکت های زمینت را از ما نگیر...

همان هایی به حرمت نفسشان عذاب را از اطرافیانشان دور میکنی...

خدایا...

به فاطمه ی زهرا قسمت میدهیم سلامتی پدر عزیز جامعه ی امام صادق را هر چه زود تر برگردان...

به نیت سلامتی هر چه سریع تر ایشان:

اللهم صل علی محمد و آل محمد

و عجل فرجهم

پ.ن:

برای سلامتی یاور حضرت آقا دعا کنیم؛

دعا کنیم که آقا تنهاتر از این نشوند.

شعور هم گاهی اوقات چیز خوبی است

اندکی درک و فهم و رهایی از کلیشه های سنتی و غلط افکار....

دزدی!

روحانی کاروان مکه میگفت: 

مراقب  چیزهای گرون قیمتتون باشید به فرودگاه که رسیدیم دزد زیاده...  

.... 

 

 

شیطون و دار و دسته ی دزدش آماده واستادن هر چی تا حالا جمع کردینو بزنن! 

 

 پ.ن:واقعا هنر به اینه که اگه با زیارت معرفت و ثوابی جمع کردی  حفظش کنی! 

و این واقعا امتحان سختیه...

توفیق

کربلا کربلا ما داریم میاییم.... 

 

پ.ن:یکی از بزرگترین آرزوهام تو این سال برآورده شد  ممنونم خدا

خدایا سال بعد سال ظهوره؟!  

 

عید همتون مبارک

جم بندی!

عجب سالی بود امسال

اونقد سرم شلوغ بود که حالیم نیس اخر هفته عیده!

این بی حسی احساسی واسه من که از صد کیلومتری بوی عیدو میشنیدم!عجیبه...

خیلی بر برکت بود و بر فراز و نشیب....

ب.ن:هیجکاه باطن زندکی خود را با ظاهر زندکی دیکران مقایسه نکنیم!

سکوت

مگه آدم باید همیشه حرفی برای گفتن داشته باشه که بیاد پست بزاره؟!  

پ.ن:برای من که دلم از سکوت لبریز است      صدای پای تو از دور هم دل انگیز است...

مقصود تویی...

خودم هم حتی الان که کمتر از بیست و چهار ساعت باقی مانده باور ندارم... 

باورم نمیشود که قرار است با چشم های آلوده ام خیره به کعبه شوم و در بقیع اشک بریزم... 

باورم نیست که پاهای گنهکارم لایق قدم نهادن در بیت الله الحرام شده اند... 

خوب میدانم که همه ی این توفیقات امتحان است و از صدقه سری های اطرافیان... 

برایم دعا کنید سربلند بیرون بیایم و قدردان این نعمت باشم... 

آمین گوی دعای همه ی شما هستم... 

انشاالله...

مدینه...

مینا بیدار شو 

هفته ی دیگه این موقع کجایی؟!! 

یک سال دیگه

امروز 

22دی... 

ازبس جو گیر این تاریخ بودم تاریخ بالای برگه ی امتحانمو زدم 22/10/72!!! 

عاشقم اصلا!! 

تولدمون مبارک 

پ.ن:خدایا خیلی شکرت... 

ته شکرت کجاست؟! 

دلم میخواد یه سر بیام اونجا

بله...

تا خود صب خوابم نبرد... 

درس میتونم بخونم دیگه من آخه؟!! 

شکرت خدا از ته ته دل 

فک کنم ورشوردم*!

از من یکی بعید نیست... 

از منی که ترمز قطار میکشم و برای شادی دل کودک درونم برا خودم ازون پنگوئنا که سر میخورن میخرم و  

واسه درسی که ۵۴۰دقیقه جای غیبت داره مازاد میخورم  

هیچی بعید نیست... 

از من یکی بعید نیست... 

منی که خبر سریمو فقط به یه نفر میگم و بعد از در و دیوار میشنوم همون خبر سریمو ...

یا حتی منی که یه هفته مونده به امتحانات تازه قراره بفهمم سر کلاس روش تحقیق راجبه چی حرف زدیم و باید تا دو ماه دیگه پورپوزال ارائه بدیم اونوخ من الان تازه هنوز نمیدونم موضوعم چی چی قراره باشه هیچی بعید نیست... 

از من که همین الانه الان گوشیمو میذارم تو جیبم و فورا دنبالش میگردم و کلی نذر و نیاز میکنم و به خودم قول میدم که دیگه ایندفه عکساشو پاک کنم و بعد نیم ساعت از تو جیبم پیداش میکنم هیچی بعید نیست ...  

خلاصه اینو می خوام بگم که با این تواصیف(!)اصلا بعید نیست که بتونم با وجود چنین اتفاقات بزرگی که در حال رخدادنه خیلی خوب از پس امتحانام بر بیام... 

مگه نه؟! 

پ.ن:*یه اصطلاح طبسیه فعلا دنبال معنیش نگردین!

بار دیگر با کاروان امام صادق(ع)به پابوسی ات می آییم...

عشق، رسوایی محض است که حاشا نشود
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم
هر کسی در به در خانه ی لیلا نشود

دیر اگر راه بیفتیم، به یوسف نرسیم
سرِ بازار، که او منتظر ما نشود

لذت عشق به این حسِّ بلاتکلیفی ست
لطف تو شاملم آیا بشود؟ یا نشود؟

من فقط روبه روی گنبد تو خم شده ام
کمرم غیر در خانه ی تو تا نشود

هرقدَر باشد اگر دور ضریح تو شلوغ
من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود

بین زوّار که باشم؟ کرمت بیشتر است
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود

مرده را زنده کُند خواب نسیم حرمت
کار اعجاز شما با دَم عیسا نشود

امن تر از حرمت نیست، همان بهتر که
کودک گمشده در صحن تو پیدا نشود

بهتر از این؟ که کسی لحظه ی پابوسی تو
نفس آخر خود را بکشد، پا نشود

دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب
حرفم این است که یک وقت مداوا نشود!

من دخیلِ دل خود را به تو طوری بستم
که به این راحتی آقا گره اش وا نشود

بارها حاجتی آورده ام و هر بارش
پاسخی آمده از سمت تو، الّا نشود

امتحان کرده ام این را حرمت، دیدم که
هیچ چیزی قسم حضرت زهرا نشود

آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کشت
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود...

خسته نباشید

۹۲/۹/۱۹ ساعت 8:15 

اینجا کلاس است...کلاس مبانی سازمان و مدیریت 

از سیزده نفر حاضر در کلاس معلوم نیست چند نفر جسم و روحشان با هم در کلاس است... 

اتفاق عجیبی نیست این که در میان جمع باشی و دلت جای دیگر... 

مثل الان من! 

به چشم استاد در حال نوشتن جزوه ام ...خودم هم خوب نقش بازی میکنم...هر از چند گاهی سوال هایی می پرسم  که کسی از فکر پریشانم بویی نبرد... 

تمام تلاشم این است که عنان فکرم را به دست گیرم و کنترلش کنم 

-خانم ...... نظر شما در مورد شیوه ی بروکراسی در سازمان چیه؟ 

عه م م م م ...یک سری جمله پشت سر هم چیدم و به عنوان جواب تحویل استاد دادم. 

انگار متوجه شده که واقعا در حال جزوه نویسی نیستم.... 

خوب میدانم که اگر بخواهم به راحتی می توانم تمام ذهن و گوشم را به کلاس بسپارم اما انگار اصلا حوصله اش را ندارم.... 

گوش دادن به این کلاس را نوعی اتلاف وقت میدانم...آخر نیم ترم قبل هم اصلا فکرم در کلاس نبود اما آخرش هم فقط من نمره ی کامل از درسش گرفتم... 

یعنی همان شب امتحان کفایت کرد... 

البته علمش هم کاربردی به کارم آمده اما اصلا قرار نیست به طور تخصصی به این مباحث بپردازم  حتی در آینده... 

البته باز هم حواسم هست که دقیقا وقتی سقوط میکنم که فکر میکنم در اوجم و بی نیاز....ولی ....انگار حوصله و انگیزه ام خشکیده.... 

 

ربط خاطره ای را که استاد تعریف کرد به بحث نمیدانم اما الان متوجه شدم که خاطره اش را خوب گوش دادم و حتی خودم را در آن خاطره تصور کردم....و همین که بحث به درس برگشت متوجه شدم که باز ذهنم دست و پا میزند که بگریزد... 

ولی استاد مدیر قدری است...از تجربیاتش به خوبی پیداست که عشق به کارش باعث موفقیتش شده است. 

عشق به کار و فعالیت 

نکته ی مهمی است... 

30دقیقه از کلاس باقی است...تقریبا امروز کلاس کمتر سخت گذشت... 

ساعت 9:40 

استاد خسته نباشید!

تلافی تا چه حد آخه؟؟!!

جزای یک شوخی کوچک ... 

جزای نقش سوسک را با انگشت بر سر دوست بازی کردن آیا ناکارشدن است؟؟ 

صحنه ی اول: 

فاطمه نشسته لبه ی پله جلوی دانشکده(!) 

در حال صحبت با گوشی.... 

مینا از پشت سر وارد میشود... 

دستش را آرام بر روی سر فاطمه حرکت میدهد... 

در یک آن قلب فاطمه از جا کنده شده و صحبت را رها میکند و به دنبال بازیگر سوسک میدود... 

صحنه ی دوم: 

مینا و فاطمه خوش و خرم کنار باغچه در حال حرکت.. 

عمق باغچه حدود یک متر... 

باغچه پر از برگ های پاییزی...

ناگهان دستی مینا را به داخل باغچه هول میدهد... 

آآآآآآآآآآآآآآآ آ آ ‌آ آ آ    آ    آ‌    آ 

سقوط دختری از لبه ی پرتگاه... 

صحنه ی سوم: 

ندارد! 

پ.ن:محض اطلاع:رگ گردن به طور ناهنجاری گرفته و تمام نیمه ی سمت چپ بدن کوبیده شده است و حرکت مصدوم را دچار مشکل کرده است ...

نقطه سر خط.

خظعولانط!!!

الان از همون مواقعه بیکاریه  که حوصلم سر رفته و نمیدونم چیکار کنم و دلم کشیده حرف بزنم و کسی رو پیدا نمیکنم و میدونم فردا کلی درس دارم و امروزم نمره ی نیم ترممو دیدم و متنبه باید میشدم و شروع می کردم از فرصتام استفاده میکردم و پیشرفتی حاصل میکردم اما... 

نکردم ... !

خلاصش که کلا یه مدلایی شدم یعنی نمیفهمم حتا که آیا الان دلم میخواد ادبی و فلسفی بنویسم یا فقط همینطوری انگشتامو رو کیبورد جابه جا کنم...  

انگار که پاشم برم خوابگاه سنگین ترم....