در آغوش نخواهم فشردت...

هنوز کسی اینجا هست که منو بخونه؟

سلام دوست های قدیمی

هنوز کسی اینجا هست که منو بخونه؟

کسی منو یادشه؟

اصلا کسی دیگه پیج رو می بینه و هست توی بلاگفا؟

+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم آبان ۱۴۰۲ساعت 20:34  توسط شبنم  | 

برگ پنجاه و پنجم


سلام به دوست های مهربون و نانااازم که کلللی عشششششق می کنم با این همه انرژی های مثبتی که برام می فرستن..

جووونم بگه واستون که این شبنم خانومی که الان داره براتون پست می ذاره، عکس رنگی رحمش رو روز شنبه صبح گرفته!!

شادمانانه!! باید بهتون بگم که: این دفعه خیللی راحت تر بودم و اصلا زیاد اذیت نشدم...بعدش هم خیلی سریع شروع کردم به بهتر شدن؛ جوری که دیروز خیلی از کارهام رو خودم کردم و دردش هم دیگه فراموشم شده بود...جز یه لکه بینی های مختصر، مورد خاص دیگه ای الان ندارم!

این دفعه تمام نکاتی که حاصل تجربه قبلی ام بود! رو رعایت کردم..و استرس هم به خودم راه ندادم!

به جز اینکه شیاف پروفن استفاده کردم و توی تزریقاتم هم گفتن که مقداری ماده مسکن هست؛ لحظه آخری که می خواستم واسه آماده شدن و تعویض لباس، به سالن قبل از اطاق سونو برم، یه ژلوفن هم قایمکی خوردم!

زمان گرفتن عکس یه درد شدید توی دلم پیچید و بعد از انجام شدن کار، اون درد کم کم کمتر شد و دیگه وقتی که می خواستم بیام بیرون، حالم خیلی بهتر شده بود..

حتی محمدرضا هم که خاطرات قبلی رو یادش بود، تعجب کرده بود که چطور من این همه خوب هستم الان!

حالا نمی دونم، شاید هم توی این چند سال، این پوست من هست که چند میلیمتری کلفت تر شده!!

***

آخر وقت دیروز محمد رفت نتیجه رو گرفت و امروز که با دکترم تماس گرفتم، تا ببینم که کی می تونیم بریم پیشش،منشی اش گفت که تماس شما رو وصل می کنم به خودشون، که خودشون واستون توضیح بدن که کی باید بیاید.

دکتر واسه دیدن و بررسی نتیجه عکس رنگی بهم وقت داد. و من این وسط این رو هم گفتم که: به احتمال فراوان، قصد ما این بار برای انجام عمل انتقال، سفر به ایتالیا هست؛ و من چون می خواستم که مادرم توی این سفر همراهی ام کنن و حالا خودشون سفر دیگه ای براشون پیش اومده، می شه حدودا تاریخ ها رو بدونم تا ببینم که می تونیم جور دیگه ای برنامه ریزی کنیم یا خیر؟

ازم پرسیدن: سفر مادرتون کی هست؟

گفتم: نیمه های بهمن.

خانم دکتر زدن زیر خنده و گفتن: خانوم، مثل اینکه شما خیلی عجول هستید عزیزم!...تا همه آزمایشات شما تکمیل بشه و دوباره چند روزی بیمارستان مهمون ما باشید و تزیرق ها و داروها و هورمون هاتون رو دریافت کنید..بر فرض که همه چیز خوب پبش بره و همه این ها زمان مناسب شون، از لحاظ شرایط بدنی شما، بی وقفه پشت سر هم باشه؛ بازم حالا حالاها باهاتون کار داریم خانومم...

بعید می دونم قبل از شروع سال جدید، برنامه سفر شما مهیا و شرایط شما برای انجام عمل انتقال تون، آماده باشه......بذارید مسافرت مادرتون با خیال راحت انجام بشه!

قیافه من در ابتدا:

سپس:

اندکی بعد:

و در نهایت:

راستش بچه ها، اگر بخوام اعتراف کنم، به قدری از نبودن مامانم تو سفر ایتالیا دپرسینگ بودم که حتی می خواستم همه برنامه ها رو با تغییر مکان انجام انتقال به ایران، عوض کنم!

من این بار ایران بودم و مامان و خاله ام هم پیشم بودن و این قدر ناآروم بودم، دیگه چه برسه به اینکه خواسته باشیم، ایتالیا باشیم..حتی دلم نمی خواست همه استرس و فشار انجام کارهای من، توی ایتالیا که این بار احتمالا طول مدت اقامت مون هم طولانی تر از دفعات قبل خواهد بود، به دوش محمدرضا باشه!..برای محمد هم دلم می سوخت این وسط...

تازه به جز همه این ها، شما فکرش رو بکنید که حالا بعد از چند سال، مامان و بابای من می خوان به سفر حج برن؛ اونوقت من به عنوان تنها دختر خانواده، اصلا خوش نداشتم و از دلم نمی اومد که بخوام تو اون شرایط، درگیر بیمارستان و کارهای درمان خودم باشم و شیرینی و خاطرات کارها و رسومات قبل از سفر، و بعد از سفرشون رو از دست بدم..

دلم می خواد خوشمزه ترین آش پشت پای دنیا رو واسه فرشته های مهربونم بپزم! و هزار و یک برنامه واسه زمان برگشتن و استقبال ازشون داشته باشم..

پس کی خونه رو مثل دسته گل کنه، وقتی که می یان!.....مهمون هاشون رو کی پذیرایی کنه!؟...مهمونی بعد از برگشتن شون رو کی مدیریت کنه؟!....سوغاتی هایی که می یارن رو، کی تصمیم گیری کنه که واسه کی، چی رو بذارن؟!...تو فرودگاه، موقع برگشتن، کی اول از همه بره بغل شون کنه و ببوسدشون؟!...وقتی که نیستن، دو تا داداش هام رو کی مراقبت کنه و واسشون غذاهای خوشمزه خوشمزه بپزه؟!....کوچیکه که مدرسه داره و بزرگه هم این ماه ها که شیراز هست، یخورده سرش شلوغه؛ اونوقت کی به این دو تا شازده رسیدگی کنه!!..آآآآخ که الههی جفت شون رو دوماد کنم، خووواهر....مگه یه شبنم آخه بیشتر دارن، مامان و بابام و این پسرها؟!....


+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم دی ۱۳۹۲ساعت 14:55  توسط شبنم  | 

برگ پنجاه و چهارم

سلام بچه ها جووونم

جونم واستون بگه که خاله پری تشریف شون رو آوردن، و با این حساب، من چند روز آینده عکس رنگی رحمم رو خواهم گرفت..

دیگه اینکه: مامان و بابام، واسه حج عمره، سه سال پیش ثبت نام کرده بودن، و وقتی که اولویت شون اعلام شده بود، طبق برنامه، می بایست سال 93 مشرف می شدن....اما مثل اینکه یه عده ای از زائرها واسه ثبت نام مراجعه نکردن، و واسه همین، به خاطر تکمیل ظرفیت کاروان ها، اولویت های از 330 تا 400 رو هم واسه ثبت نام فراخوان کردن..که مامان من اینا هم جزوشون می شن...

وقتی که بابا مدارک شون رو برد، اون ها رو برای گرفتن گذرنامه فرستادن، که البته گذرنامه بابا اینا آماده بود و بعدش مجدد تماس گرفتن که بابا اینا رو توی یه کاوران ثبت نام کردن، و مابه التفاوت هزینه رو برن پرداخت کنن..

حالا تاریخ احتمالی سفرشون بین اواخر دی ماه تا اواسط بهمن ماه خواهد بود...که گفتن متعاقبا اعلام می شه.

این معنی اش اینه که به احتمال زیاد، مامان، توی سفر ایتالیا نمی تونه من رو همراهی کنه...چون بالاخره زمان سفر ما یا دقیقا همزمان با حج مامان اینا خواهد بود، یا یه خورده قبلش، و یا یه خورده بعدش، که به هر حال توی هیچ کدوم از این شرایط نمی شه از مامان توقع داشت که همراه ما به ایتالیا سفر کنه..

حالا من سعی کردم یه خورده هم به خودم دلداری بدم و این رو به فال نیک بگیرم، که همون روزهایی که من دنبال مراحل سرنوشت ساز درمان هستم، مامان و بابا هم حج هستن و می تونن توی اون فضا برام دعا کنن و حاجت بخوان.....

ولی خب، نمی تونم اعتراف نکنم که ناراحت هم شدم...

به هر حال همراهی مامان برام یه نعمت بود و من روش حساب کرده بودم و بهم یه حس خوب می داد و از استرسم کم می کرد..

ولی خب، اکشال نداره دیگه!..

اصلا اگر نریم ایتالیا، و انتقال رو همین جا انجام بدیم، شما دعوام می کنید؟؟!؟   


+ نوشته شده در  دوشنبه نهم دی ۱۳۹۲ساعت 0:30  توسط شبنم  | 

برگ پنجاه و سوم


چند روزی بود که می خواستم این پست رو بذارم، اما هر بار که می اومدم نت، شروع به نوشتن که می خواستم بکنم، یاد یه "درد" می افتادم که نوشتن ازش برام یه ریزه سخت بود و در ثانی همیشه این فکر هم  قبل از نوشتن پست های "درددار" می یاد سراغم که این خواننده های من چه گناهی دارن که خیلی وقت ها از "درد" یا دلتنگی و اینا براشون نوشتم و ناراحت شون کردم...

ای خدا یعنی می شه نی نی جان بیاد توی دل من، و من اینجا رو پر از هیجان و جیغغغغ و پایکوبی و شادی و لبخند و شکرگزاری کنم، تا اونوقت این خواننده های ناز من یه کم، فقط یه کم، واسشون جبران بشه

***

روز یک شنبه عصر بود که بسم الله گفتیم و با محمد رفتیم مطب دکترم که بهمون نوبت داده بود...

دکترم یه خورده توضیحات داد که باید چیکار کنیم و چه مراحلی رو پشت سر بذاریم و بعدش چی می شه و اولین مرحله چی هست و اینا..

وقتی که رفت سراغ تجویراتش! که تا سری بعد که دوباره برم مطبش، باید اون کارها رو انجام بدم، کلمه اولی که از دهنش اومد بیرون، نفس همون جا توی سینه ام موند و به سرفه افتادم!!

گفتم چی خانم دکتر؟!؟.....من که یه بار قبلا انجامش دادم...مگه نتیجه مشخص نیست..نمیشه اینو صرف نظر کنید!

گفتن: خیر...زمان زیادی سپری شده از اون وقت...این بار باید قبل از هرچیز این کار رو انجام بدیم..باید اطمینان کامل از باز بودن لوله ها و نبودن انسداد و گرفتگی های خفیف داشته باشیم و چسبندگی طبیعی و جزئی هم اگر وجود داشته باشه، با تزیرق مایع حاجب از بین بره..

«باید  عکس رنگی از رحمت بگیری!!!».

***

 

دفعه قبلی که گفتن عکس رنگی رحم باید بگیرید،انقدر اطلاعاتم در این مورد کم بود و چیزی نمی دونستم در موردش، که سرخوشانه فکر می کردم که این که اسمش عکس هست، پس حتما از سونوهای معمولی هم راحت تر و بی دردسرتر هست.........

 اما واقعا اون تجربه، تجربه خیلی خیلی بد و مزخرفی بود!......انقد بهم بد گذشت و درد کشیدم که فکر نکنم حتی اونایی که تا حالا عکس رنگی از رحم گرفتن، بتونن حسم رو کامل بفهمن!...

عکس رنگی رو همون بیمارستان مادر و کودک باید انجام می دادیم و دکتر هم دکتر البرزی بودن....بعد اون روز یه روز نسبتا شلوغ هم بود...(چون قرار بود اون روز که دکتر البرزی بیمارستان هستن، عکس رحم خیلی ها رو بگیرن!!..)...

بعد محمد داروها رو از پایین که گرفت و اومد بالا، سوپروایز بهم گفت: برو توی سرویس های بهداشتی یکی از شیاف های پروفن رو استفاده کن، و بعد بیست دقیقه که گذشت، از راهرو بیا داخل سالنی که قبل از اطاق سونو هست...

به محمد هم گفت: لطفا شما هم همین جا منتظر بمونید، تا از سالن که برگشتن بیرون، شما مراقب شون باشید، چون ممکنه تا چند دقیقه ای نتونن راحت و خوب راه برن! اینو که گفت، و جز اون با خانم کنار دستی ام هم که صحبت کرده بودیم، تازه فهمیدم که این عکس رنگی، اونجوریایی که من فکر کرده بودم هم نیست!!..آثار نگرانی داشت توی چهره محمد هم کم کم آشکار می شد!...

بدتر اینکه صبحونه درست و حسابی ای هم نخورده بودم...چون صبحش زود پاشده بودم و اون صبح زود، اشتهای صبحونه رو اونطوری که باید نداشتم!....

همون اول که رفتم شیاف رو استفاده کردم، اذیت شدم و یه حس بد اومد توی دلم.....وقتی که وارد اطاق سونو شدم و آماده شدم و روی تخت دراز کشیدم، چز خود دکتر، دو تا از دستیارهاش که انگاری دانشجوهای تخصص بودن هم اومدن....و نمی دونم چرا اون جو رو برام اذیت کننده تر کردن...انگار گنجشک یخ کرده بودم و قلبم داشت تند تند می زد، وقتی که دستگاه ها و وسیله معاینه رو بهم نزدیک کردن...

اون مایع حاجب رو با یه وسیله لوله مانند به داخل رحم تزریق کردن و همزمان با ورود اون، احساس کردم یه درد عظیم و فجیع، همه شکمم رو فرا گرفته، و حتما من دیگه می میرم الان!!...اون درد همین طوری بیشتر و بیشتر می شد و قسمت های بیشتری از دل و شکمم رو تو خودش فرو می برد و می فشرد...

دلم می خواست جیغغ بزنم یا اسم محمد رو صدا بزنم که بیاد نجاتم بده!...ولی فقط چشم هام رو محکم فشار داده بودم روی همدیگه و اشک هام از اون وسط سر می خوردن پایین....توی دلم آرزو می کردم که خدا کمکم کنه که دردش رو کمتر بفهمم و زودتر تموم بشه......

وقتی که همه چیز تموم شد و دکتر اطاق رو ترک کردن و پرستار اومد پیشم، اینطور نبود که اون درد هم یهویی تموم بشه و بره پی کارش....خیلی آروم و یواش یواش اون درد داشت از بزرگی اش کم می شد...دیگه کم کم که احساس کردم دارم راحت تر میشم، پاشدم نشستم و پرستار بهم گفت که باید برم بیرون....

وقتی بلند شدم که آماده بشم، پد زیر پام رو دیدم که پر از خون و لکه های آبی شده بود!...دیگه طاقت نداشتم اون اطاق رو تحمل کنم...

اومدم توی سالنی که بین اطاق سونو و راهرو بود، و به پرستار گفتم که خواهش می کنم توی راهرو به همسرم بگید که من حالم خوب هست و نگران نباشه و من یه کم دیگه می رم پیشش...

اون حس بد با ضعف صبحونه نخوردن قاطی شده بود و دل درد هنوز رهام نکرده بود....یه خورده نشستم و بعد رفتم پیش محمد...محمد از قیافه ام فهمید که چه دقیقه های بدی رو پشت سر گذاشتم!...

هرطور بود با آسانسور اومدیم پایین و رفتیم سمت ماشین...بعد محمد رفت که یه خوراکی برام از بوفه توی حیاط بگیره، و هرچقدر که بهش گفتم نمی خوام!..گفت نه، حداقل تا برسیم خونه یه چیزی بخوری، حالت بهتر می شه..

من نمی دونستم که باید پد بهداشتی با خودم همراه داشته باشم...اونجا بود که متوجه شدم که هنوز یه خورده خونریزی دارم....وااااااای که دیگه تحمل نداشتم، دلم می خواست فقط برسیم خونه...

اومدیم خونه، لباس هام خونی شده بود...دیگه طاقتم نگرفت...خودم رو پرت کردم توی حموم و زیر شیر آب فقط اشک ریختم....(می خواستم گریه هام رو قبل از اومدن پیش محمد، کرده باشم)....

بعدش فهمیدم که بلافاصله حمام رفتن هم مثل اینکه برام خوب نبوده... .

تا حدود یک هفته بعدش هنوز خونریزی های کوچولوی گاه و بیگاه داشتم و بعدش هم لکه های عجیب و غریب!....

تا چند روز بعدش هنوز یه حس توام با توهم! داشتم که اون مایع آبی رنگ هنوزداره توی شکمم چرخ می خوره.... و وسیله های معاینه رو هنوزم جای دردشون رو احساس می کردم......

تا بالاخره دفعه بعدش که پریود شدم، دیگه به حالت عادی خودم برگشتم و این فکرها و حس ها رهام کردن...

ناگفته نماند که به قدری این حس های بد منو همراهی کرده بودن و جای دردها رو کم و بیش حس می کردم که تا حدود همون موقع ها، محمد خان (یا بهتر بگم خودم و محمد خان!) از هرگونه سفر لندن محروم تشریف داشتن!..(بی ادب هم خودتونید!)........

***

حالا هم دکتر عکس رنگی رو برای دومین روز بعد از تموم شدن پریود این دفعه ام نوشته....قبلش باید یه تست عدم التهاب و عفونت هم بدم...

اوووووووووووووووووف خدا جونم....خدای دوست داشتنی و خوبم...

این بار دیگه هممممه نکته ها رو رعایت می کنم...به دکتر یا سوپروایزر می گم که مسکن قبلش رو به صورت شیاف بهم ندن!.....اون روز صبحانه کامل و مفصل می خورم....پد بهداشتی با خودم برمی دارم....و از اول خودم رو با روحیه و نترس می گیرم!...زیر لب هم اسم تو رو صدا می زنم..

خودت هم کمک کن دیگه..

نی نی کوچولوی خوشگل و ناز...می دونم که اگر تو بیای توی دلم، یا اینکه این رویای زیبا به حقیقت بپیونده که روزی چشم هام با دیدنت، یه فروغ و درخشش عاشقانه به خودشون بگیرن، توی همون لحظه اول اول، همه این دردها و خاطرات بد فراموشم می شن و زیر قدم های ناز تو پوچ می شن و از بین میرن....

اونوقت خودم رو تحسین خواهم کرد که همه اینا رو تحمل کردم تا تو رو به دست بیارم....تویی که فرشته ای هستی از فرشته های آسمونی خدا..

ولی اگر نیای...

نه ولش کن...تو می یای، مگه نه؟؟؟؟


+ نوشته شده در  جمعه بیست و نهم آذر ۱۳۹۲ساعت 1:18  توسط شبنم  | 

برگ پنجاه و دوم (شبنم بازآمد!!)

 

سلام به دوست های مهربون تر از گل و لطیف تر از نسیم ِ خودم

معذرت می خوام که انقدر منتظرتون گذاشتم.....باور کنید بخشی زیادیش غیرعمدی بود، و دست خودم نبود!

الان دقیقا نمی دونم از کجا باید شروع کنم و چیا رو بنویسم...

خب برمی گردیم به روز تاسوعا و عاشورای محرم امسال و یه کم قبل ترش، روز شیرخوارگان حسینی...

اون چند وقت حال و هوای به خصوصی داشتم..(یه بار در این مورد یه پست جداگونه می ذارم و توضیح می دم که منظورم از حال و هوای اون روزها، و دلیلش چی بوده!...آخه اون دوستی که می خوام در موردش بنویسم، الان عزادار هست و دلم نمی خواد فعلا با خوندن این ها ناراحت بشه..)..

خلاصه اینکه توی اون روز از دلم گذشت که، حالا که نمی تونیم بچه دار بشیم، و دیگه تحمل این شرایط بدون بچه برام آسون نیست، و به تخمک اهدایی هم هیچوقت نتوستم فکر کنم و نخواهمم کرد و دلم بهش راضی نیست، پس با محمد صحبت کنم که اگر موافق باشه:

یه نی نی کوچولو رو به خونه مون دعوت کنیم.........ازززززززززززززززززز...

.....

....

...

شیرخوراگاه...

روز تاسوعا و عاشورا خیلی دعااا کردم....

راستش مجموعی از احساسات مختلف اومده بودن سراغم!...از طرفی ته دلم رو یه ذوق پر کرده بود و با یادآوری چهره نی نی ها مختلفی که می تونستن نی نی من و محمد باشن، قند ته دلم آب می شد....یا تو سایت شیرخوارگاه آمنه بودم،یا دنبال سرچ مطالب در مورد پدر و مادرهایی که کوچولویی رو به فرزندی قبول کردن!

بخشی از این ذوق و آرامش هم به این خاطر بود، که حس می کردم واقعا این امام حسین و برکت و معجزه محرم  و لطف حضرت علی اصغر بوده، که فکر و روح من رو به این سمت سوق داده، و این آمادگی رو در من ایجاد کرده که به همچین چیزی فکر کردم.. ..

اما دروغ چرا، بازم یه غمی ته دلم رو آروم و بی صدا! چنگ می زد که: دیدی آخرش هم بچه خودمون نشد که نشد....

چون این طور موقع ها احتیاج دارم که با محمد صحبت کنم و آرامش و حرف های مهربونانه و راه حل ها و نوازش های اون آرومم کنه، بعد از اینکه خودم درست و حسابی فکر هام رو کردم، قضیه رو برای محمد هم گفتم...

محمد اون روز با لبخند و آرامش به همه حرف ها و دلیل هام گوش داد، و البته بعدش رازی رو بهم گفت، که این مدت واسه اینکه استرس نداشته باشم و توی فکر نرم و بتونم بعد از اون انتقال ناموفق زودتر بهبود پیدا کنم، بهم نگفته بودش...

محمد گفت که: دکترم بعد از عمل انتقال و ناموفق بودن اون بهش گفته که: ناموفق بودن یک بار عمل انتقال، قطعا به این معنا نیست که مشکل ژنتیکی تخمک های من، با اون اصلاحات ژنتیکی برطرف نشدن...و اینطور نیست که دیگه شانسی برای تکرار این پروسه نداشته باشیم....امکان داره که ناموفق بودن عمل انتقال، به خاطر خود انتقال بوده باشه..و بنابراین ما این گزینه رو خواهیم داشت که، یک بار دیگه عمل انتقال زیگوت (با تخمک اصلاح شده)، به رحم من صورت بگیره...و در صورت تمایل می تونیم این کار رو این بار، توی ایتالیا و زیر نظر پزشک های همون دانشکده و کیلینیک انجام بدیم..

محمد از دکترم خواسته بوده که به من فعلا چیزی گفته نشه....اونم به این خاطر که: محمد بهتر از هر کسی با روحیات من آشنا هست و خوب می دونه که دونستن همچین مسئله ای جز اینکه یه باری از استرس رو بریزه روی دل من! و فکر و خیال های مختلف رو بیاره به ذهنم، و من رو دچار هیجان و التهاب کنه، چیز دیگه ای برام به همراه نخواهد داشت....

خلاصه که حالم دگرگون شد با شنیدن این راز محمدرضا خان....

اونقدری که فکر کردم باید حتما چند روزی برم خونه مامانم، و دیگه نمی تونم خونه خودمون بمونم!...جای آمپول ها و سرم ها و سونوهای قبلی، شروع کرده بودن به دوباره مور مور کردن و سوختن.....از اونطرف باز رویاها و امید ها و آرزوها اومده بودن سراغم..بازم یواشکی می رفتم سراغ کمد صورتیه و لباس ها و عروسک های نی نی رو نگاه می کردم و نازشون می کردم...

دیگه خلاصه جمع کردم و رفتم خونه مامانم...

اون روزهایی که خونه مامان اینا بودم، متاسفانه چند روزی مادر جونم (مامان مامانم) حالش زیاد خوب نبود و مجبور شدن چند باری ببرنش بیمارستان و چند روزی هم بستری بود؛ دیگه مامانم یه پاش خونه خودمون بود، یه پاش خونه مادرجونم اینا و یه پاش بیمارستان..منم که پیش داداش هام و بابام بودم و کارها رو انجام می دادم که مامانم خیالش راحت باشه و بابام اینا هم اذیت نشد...

این بود که نتونستم زود قضیه رو با مامانم درمیون بذارم و موندنم هم خونه شون یه کم طولانی تر شد...دیگه مادرجونم حالش کامل خوب شد و روبه راه شد و رفتن خونه خودشون و من و مامانم فرصت کردیم که چند روزی با هم خلوت کنیم!!..

به مامانم که ماجرا رو و حرف هایی که دکترم به محمد زده بود رو گفتم؛ مامانم همون اول احساساتی شد و کلللی گریه کرد....

بعدش بهم گفت که این بار خودم هم باهاتون می یام ایتالیا و دیگه نمی ذارم تون که تنها برید...دیگه نباید تو غریبانه و تنها اونجا بستری بشی!..

حرف مامانم رو که به محمد گفتم، محمدرضا هم استقبال کرد و گفت اینطوری خیلی بهتره و من هم خیالم در مورد تو راحت تره...

بعد از اون هم که اومدیم خونه خودمون و منشی دکترم (که در حالت معمولی و برای مریض های عادی، حدودا واسه ۶ ماه بعد نوبت می ده)؛ برای یک شنبه این هفته بهم نوبت داد..

حالا بریم دکترم رو ببینم، و اصلا ببینیم ماجرا چطوریه و حرف ها و توضیحات دکترم چی خواهد بود..

((اینم یه برگ دیگه از زندگی هزار رنگ این شبنمی شما))....((نمی دونم توی این برگ جدید، قلم سرنوشت چی نوشته و دست تقدیر چی برامون رقم زده))

+بازم معذرت می خوام به خاطر این تاخیر...دیگه از این به بعد سعی می کنم در دسترس تر باشم! و خبرهای جدید رو زودی بیام بهتون بدم..

++ برای یار سفر کرده یکی از دوست های وبلاگی، فاتحه ای هدیه کنید..

+++مدتی هست حس نزدیکی جالب و آرامش بخشی به خدا پیدا کردم...یعنی از حوالی همون روز شیرخوارگان حسینی به بعد؛ و اون تصمیم؛ و این خبرهای جدید...چیزی که برام جالب و تازه و دوست داشتنی یه...این خدای مهربون، این بار چه آش شله قلم کاری برای زندگی مون پخته، نمی دونم؟!

 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و دوم آذر ۱۳۹۲ساعت 16:44  توسط شبنم  | 

برگ پنجاه و یکم


  سلام مهربون ها...

راستش من یه تصمیم هایی گرفته بودم، که بعد از کش و قوس های فراوان و یه عالمه کلنجار رفتن با خودم، اون تصمیم رو به محمد گفتم..

محمد بعد از شنیدن حرف هام، باهام از رازی حرف زد که چند ماه بوده که توی دل خودش اونو نگه داشته بوده...و حالا احساس کرده بوده دیگه وقتش بوده که من در جریان باشم....

راستش رو بخواید بدونید، کلا الان با خودم یه جورایی درگیرم...نمی دونم باید از خوشحالی توی پوست خودم نگنجم، یا اینکه از ناراحتی و استرس توی حال خودم باشم!!..

به خدا قسم نه قصد دارم اذیت تون کنم، و نه می خوام لوس بازی دربیارم، اما الان واقعا آمادگی شو ندارم که اونو در میون بذارم باهاتون...

انگاری باید روی خودم کار کنم، و با آرامش باز به سمت چیزی برم که برام مقدر شده..و اونوقت شما لطیف تر از گل ها و مهربون تر از خواهرها رو هم در جریان خواهم گذاشت

الان توان صحبت کردن در موردش با کسی رو ندارم!...چون هنوز خودم آرامش قلبی ام رو پیدا نکردم..

نمی دونم توی این شرایط توقع دعا داشتن ازتون پررویی و گستاخی هست یا نه!؟..اما می دونم انقدر معرفت و محبت برام به خرج دادید تا حالا، که من انقدر پررو شدم! که اطمینان دارم بازم فراموشم نمی کنید!

 


چند وقتی نیستم!!...می خوام دو هفته ای رو کلا، بار و بندیل رو جمع کنم و برم خونه مامانم اینا..

پیش مامانم، کنار محبت های گرمش و صدای نفس های مهربونش..پیش بابام، کنار لبخندهای زیباش، اون موقع که هنوز مثل دخترک های دبیرستانی خودم رو براش لوس می کنم!..و کنار داداش بزرگه باحال و داداش کوچیکه شیطونم!؛می خوام دو سه هفته ای رو به خودم حال بدم!!!...

به محمدرضای محبوب و نازنینم هم می دونم که بد نخواهد گذشت!....محاله که بذارم حتی یه روزش رو هم تنها خونه خودمون بمونه!..

می دونم که بعدش حالم بهتر می شه و یه قوای درست و حسابی به دست می یارم برای ورق زندن برگ جدیدی از این زندگی هزار رنگ!

+ برام مهم و دوست داشتنی هستید...به دعاهاتون احتیاج دارم

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه سی ام آبان ۱۳۹۲ساعت 19:30  توسط شبنم  | 

به نام عششق...


من روز شیرخوارگان حسینی ِ ماه محرمِ امسال یه تصمیم گرفتیم....06300000

سر تا سر روز تاسوعا دعا کردم که خدا قلبم رو قرص و محکممممم کنه و بهم اطمینان قلبی و آرامش ببخشه...

سر تا سر روز عاشورا دعا کردم که خدا مسیر رو هموار کنه و مشکلات رو برامون کوچولو...شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

محمد هنوز در جریان نیست...

 

احتیاج به دعا دارم....


( در حال حاضر نمی تونم بیشتر از این توضیح بدم.. bye)

 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۲ساعت 22:51  توسط شبنم  | 

برگ پنجاهم (مادرانه ای به وسعت سه ساعت!)...

 

دو سه روزه که حال و هوای خاصی دارم...گریه و دلتنگی!

آخه به صورت کاملا اتفاقی و شانسکی!، متوجه چیزی شدم که تا قبل از این نمی دونستمش و فهمیدن این موضوع، باز حال و هوای دلم رو ابری کرد و طوفانی و مادرنه!.....

مدارک پزشکی مربوط به مدت زمانی که بیمارستان بستری بودم و سفر ایتالیا و بقیه درمان هامون، توی یک پوشه بود، که بعد از ترخیص از بیمارستان، محمد آورده بودشون خونه..

سه شنبه این هفته، باز نوبت دکتر داشتم که یه چکاب کلی بکنن تا ببینن که وضعیتم به حالت کاملا عادی برگشته باشه (آخه بعد از خاله پری های وحشتناکی که بعد از انتقال ناموفقم سراغم اومده بودن، باز کم و بیش تحت نظر دکترم هستم و حدودا  ۱۵ روزی یک بار می بینم شون)..

خانم دکتر این بار بهم گفتن، کلیه مدارک پزشکی ای که توی خونه، پیش خودمون هست رو هم براشون ببرم..

منم زنگ زدم به محمد و سراغ اون ها رو گرفتم که محمد راهنماییم کرد که توی کشوهای بالای کمد جارختوابی! هستن!!..(احتمالا محمدرضا می خواسته به قول خودش اونا رو جایی گذاشته باشه که زیاد هم سر دست نباشن..).

پوشه و کاور مدارک رو برداشتم و نشستم وسط هال و همین طوری به نگاهی بهشون انداختم..

سونوگرافی های بی پایان!..آزمایش هایی با اسم های عجیب و غریب!..و برگه ها و اعداد و نوشته هایی که از قسمت های مختلف آزمایشگاهی به اسم من صادر شده بودن!....خواستم پوشه رو ببندم که یه لحظه یه چیزی توجهم رو جلب کرد..به برگه سیاه و مشکی شبیه سونوگرافی، که خودِ سونوگرافی نبود و یه برگه زرد دیگه که بهش متصل بود و زیر اون برگه ی زرد چند خط متن انگلیسی نوشته شده بود..و یه سری اعداد روبه روی اون حروف بودن..تاریخ هایی که با خودکار آبی به صورت دستی، بالای اون برگه ها نوشته شده بود، نشون می داد که مربوط به دو، سه روز آخر بستری بودنم توی بیمارستان، و بعد از عمل انتقال هستن...اون بین چشمم به یه کلمه three hour هم خورد...

رفتم دیکشنری آوردم که اون متن ها رو ترجمه کنم، اما بیشترشون اصطلاحات تخصصی بودن و اعداد، و من چیز زیادی نتونستم ازشون بفهمم...

عصر که رفتم مطب، اون برگه ها رو از بقیه جدا گذاشته بودم...وقتی که خواستم مدارکی که باید توی مطب می موند رو به خانم دکتر بدم، اون برگه ها رو هم نشون شون دادم و پرسیدم که اینا چی هستن؟!

خانم دکتر یه نگاهی به برگه ها انداختن و اونا رو خوندن، و بعد بهم گفتن که: این نوشته ها و آزمایش های مربوط به اون نشون می ده که، یکی از زیگوت های انتقالی شما، اصلا به دیواره رحم متصل نشده و جایگزینی صورت نگرفته، اما یکی از اون ها به مدت تقریبی سه ساعت، به دیواره رحم متصل بوده و تقسیم سلولی خودش رو شروع کرده بوده، اما بعد از اون از رحم جدا شده و از بین رفته..(گفته بودم که تصمیم ما انتقال یه جفت زیگوت دوقلو بود)..

یهو حرف های خانم دکتر، همه موهام تن رو راست کرد...احساس کردم توی یک لحظه ضربان قلبم شدت گرفت و یه هیجان خیلی عمیق همه وجودمو پر کرد..

با تعجب زل زدم به خانم دکتر و گفتم، چرا این رو به من نگفته بودید؟!..خانم دکتر با یه تعجب بیشتر به من نگاه کرد و گفت: چی رو باید می گفتیم؟!..اصل عمل انتقال شما ناموفق بوده..دفع آنی سلول زیگوت از دیواره رحم، با دفع اون پس از چهار روز، هم برای ما تفاوتی نداره، چه برسه به سه ساعت!..حتی توی موراد مشکلات ژنتیکی تخمک یا اسپرم؛ مثل مورد شما؛ ما تا پایان هقته هفتم هم به زوج ها اطمینان نمی دیم که حاملگی اون ها موفق بوده!..چون ممکنه مشکلات ژنتیکی جنین تشکیل شده، توی اون زمان برای ما قابل تشخیص بشه و ما سقط جنین رو در برنامه داشته باشیم..

دیگه حرف های آخری خانم دکتر رو نمی فهمیدم...فقط با بغض نگاهش کردم، و گفتم: اما برای من فرق می کرد!!..

بعد توی دل خودم ادامه دادم که: فرقش هم این بود که، معنی نتیجه ی آزمایش شما نشون می ده که من برای سه ساعت هم که شده "ماه مان" بودم.......

یعنی من "سه ساعت" یه نی نی گولو توی شکمم داشتم که سفت منو چسبیده بوده و داشته واسه خودش، شده به اندازه چند ملکول! از خون من تغذیه می کرده! و به سلول های بیشتری (که شاید هر کدوم از اون سلول ها می خواستن بعدها به یه عضو نی نی خوشگل من تبدیل بشن)، تقسیم می شده..

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ که کاش اینو توی همون سه ساعت می دونستم....

کاش قدر اون سه ساعت رو بیشتر دونسته بودم، فرشته کوچولو...

شاید اگر می دونستم، دستم رو می ذاشتم روی دلم و خدا رو توی اون لحظه ها چنان به جبروت و بزرگیش قسم می دادم، که راضیش می کردم تو رو از من جدا نکنه..

باهات کل اون سه ساعت رو حرف می زدم و خودم رو جزء مادرهای این دنیا فرض که نه! واقعا می دونستم...که یه جنین در ابعاد میکرو داره، اما مال خود خودشه...مال خودش و محمدش...

اون سه ساعت رو تبدیل می کردم به "ده هزار و هشتصد" ثانیه عاشقانه، که توی هر لحظه اش، توی عشقت ذوب می شدم و جووون می گرفتم...

***

لحظه اخر که می خواستم بیام بیرون، از خانم دکتر پرسیدم، نمی دونید یا نمی تونید بفهمید اون جنینی که سه ساعت به رحمم متصل بوده، قل دخترمون بوده، یا قل پسرمون؟!

خانم دکتر یه نگاه تلخ اما آکنده با لبخند و تعجب بهم انداختن و گفتن: مثل اینکه شما قضیه رو زیادی جدی گرفتی عزیزم؟!!..

***

نی نی کوچولوی خوشگل و نازنینم، برای فرقی نمی کنه که دختره بودی و سفت به دل من چسبیدی..

 

یا اینکه پسره بامعرفت و مرد کوچولوی خودم بودی!

مهم اینه که خیللللللللللی مهربون بودی و معرفت داشتی که شده برای ۱۸۰ دقیقه، کنار مامانیت موندی...

 

و اینکه: ما هم عاشقتیم و دوستت داریم....

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۲ساعت 17:39  توسط شبنم  | 

.....

همراه های خوبم توی این فضای مجازی و دوست های مهربونم: راستش از دلم نیومد که حالا که قدری بهتریم، نیام و اینو نگم و شما رو توی عالمی دلواپسی رها کنم..

از دیروز اوضاع یه مقدار عادی تره، هرچند که توی دل من همچنان غوغاااااااااااس..

دیروز عصر به یه طرز عجیبی، زبونم درد گرفته بود!..شاید به نظرتون مضحک بیاد، اما دقیقا زبونم بود که درد می کرد!

یعنی اون قسمت از زبونم که انتهای دهان هست، روش یه ریزه به شکل مرموزانه ای می سوخت! و یه خورده ملتهب شده بود..جوری که من مجبور بودم به یه وضعیت های خنده داری، زبونم رو هی توی دهانم تکون بدم که اون حالته رو کمتر حس کنم!

بعد محمد بهم لبخند زد و یه خورده سر به سرم گذاشت که: ببین، از بس چل چل زبونی کردی و گفتی برو زن بگیر، آخر زبون درد گرفتی!!!....بفرما شبنم خانم..به خاطر این پیشنهاد خنده دارت، زبون بیچاره ات ت درد گرفته و خود به خود داره متنبه می شه!!..

یعنی استدلال محمد تو حلقم!!!!

بعدش هم به مادربزرگش زنگ زد و ازش پرسید که واسم چی خوب هست؟!..و طبق توصیه مادربزرگش که کلی متخصص درمان های گیاهی هست واسه خودش!، برام چای سبز با دونه های "بارهنگ" دم کرد که هر دومون خوردیم و واقعا هم زبونم بهتر شد!!

امروز عصر هم من لباس کثیف ها رو ریختم توی ماشین لباسشویی و همزمان رفتم که دوش بگیرم..با وجودی که لباس شویی مون تمام اتوماتیک هست و به قول خودش لباس ها رو تا یه حد قابل قبولی، برای رفع چروک های واضح، اتو هم می زنه، اما من همیشه عادت دارم که بازم لباس ها رو بعد از بیرون آوردن از لباسشویی، چند ساعتی توی تراس پهن می کنم...

دیگه عصرها یه مقدار هوا پاییزی و سرد شده...

از حمام که اومدم بیرون، لباسشویی هم دیگه خاموش شده بود..لباس ها رو که آوردم بیرون، محمد گفت: تو موهات خیس هست، سرما می خوری؛ لباس ها رو خودم پهن می کنم..اما دقیقا همون لحظه گوشیش زنگ خورد..تا محمد رفت که گوشیش رو جواب بده، من دیگه خودم لباس ها رو بردم توی تراس، و مشغول پهن کردن شون شدم..

داشتم یه دونه از پیرهن های محمد رو پهن می کردم که یه لحظه متوجه شدم یه آغوش گرم از پشت سر بغلم کرده...محمد دستش رو دورم حلقه کرده بود و نفس های گرمش رو روی موهام حس می کردم...

خودم رو به آغوشش فشردم و توی اون پناهگاه امن گم شدم...

این مدت سختی زیاد کشیده بودم!...یه اشک کوچولو گوشه چشمم رو خیس کرد..

محمد دست هام رو توی دستش گرفت وسرش رو آورد پایین تر..این بار نفس های گرم و مهربونش روی گردنم می نشست..لبش رو اورد کنار گوشم و آروم زمزمه کرد: شبنم، من خیلی این چند روز فکر کردم..با وجودی که از تو خیلی ناراحت و عصبانی شدم و هنوز هم هستم! اما شاید منم بی تقصیر نیستم..شاید باید بعد از اینکه نتونستیم نتیجه بگیریم، بیشتر هوات رو می داشتم..شاید باید بیشتر مجبورت می کردم که باهام درد و دل کنی و تا مطمین نمی شدم که فراموش کردی و سبک شدی، از کنار این قضیه رد نمی شدیم..شاید باید بیشتر به ساعت هایی که تنها بودی فکر می کردم و براش یه برنامه پیدا می کردیم....شاید باید بیشتر بهت یادآوری می کردم که خوشبختی من با تو تکمیل تکمیله و به اندازه یه سر سوزن هم جای خالی ای برای من وجود نداره که یه الف بچه! بخواد بیاد اونو برای من پر کنه....

با هر جمله محمد یه آتیش تو دلم به پا می شد...انگار یکی قلب من رو گرفته بود توی دستش و با هر کلمه ای که از دهان محمد بیرون می اومد و اول هرم نفس های نابش روی تک تک سلول هام پهن می شد و بعد طنینش توی گوشم می پیچید، یه خنجر یه گوشه اون قلب فرو می کرد..

می خواستم از خجالت آب بشم...

دوست داشتم فریاد بزنم که:نه، محمد، هیچ کدوم از این ها نیست...تو خیللللللللللللی بیشتر از خودم، تو تمام این مدت منو آرومم کردی و مواظبم بودی...اصلا اگر اکسیر عشق و وجود و رسیدگی های تو نبود، که شاید من توی دل شکستگی های اون روزهام، برای همیشه غرق شده بودم....

نههههههههههه، حق نداری این قضاوت ناعادلانه رو در مورد خودت بکنی..

من فقط، فقط، فقط یه چیز رو خواستم..اینکه پرنسس یا شاهزاده ای از جنس تو، توی هوای این دنیا نفس بکشه...فقط همین!

اما هیچی نگفتم..اشک ریختم و توی آغوشش فرو رفتم...جایی که همه دنیای من اونجاس!

***

این کارهای محمد دیوونه ام می کنه...

مجنونم می کنه!

دیگه پاهام سست شده برای قدم گذاشتن توی مرحله بعدی که توی ذهنم ترسیمش کردم...

بغض دارم...

دلم پر درده...برای خودم..

و برای محمدی که یکی از اون فرشته هایی هست که از آسمون جدا شده و به سمت من پرواز کرده...

من بی لیاقت!

+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۲ساعت 1:22  توسط شبنم  | 

برگ چهل و نهم (غوغایی که به پا شد!)

نمی دونم با چشم هایی که از صبح پر از اشک بودن و با اعصابی که این چند روز همش با بحث و مکافات در حال له شدن بوده، می تونم این پست رو تا انتها بنویسم یا نه..

باورم نمی شه توی زندگی مشترکم، دارم همچین روزهایی رو تجربه می کنم..

روز سه شنبه گذشته بود که بحث زن گرفتن محمد رو با کلی مقدمه چینی و هزار ترفند و آروم آروم، دوباره باهاش در میون گذاشتم و بهش گفتم که من تصمیم خودم رو در این مورد قلبا و واقعا گرفتم و نسبت بهش هم کاملا جدی هستم!.. گفتم که این راهی هست که برامون باقی مونده..و من واقعا دیگه نمی خوام که این زندگی بدون حضور بچه و بدون بابا شدنش، جریان داشته باشه..

چون قبلا می دونستم که ممکنه وقتی بحث زن گرفتنش پیش بیاد، نذاره که من حرف هام در این مورد رو کامل بهش بزنم و صحبت هام رو نیمه تموم رها کنه، یا اینکه ناراحت بشه و دیگه نذاره ادامه بدم، یه بخشی از حرف هام رو هم تو دو تا نامه و روی کاغذ براش نوشته بودم که بخونه!!...(خب من خیلی وقت بود که داشتم همه جوانب این قضیه و اینکه چطور با محمد مطرح اش کنم رو توی ذهنم بررسی و بالا، پایین می کردم، و به همه این ها فکر کرده بودم و برای هر واکنش احتمالی محمد، از قبل نقشه داشتم!!)

از هر دری که فکرش رو بکنید، باهاش صحبت کردم!..

از اینکه من خودم دارم این پیشنهاد رو بهش می ردم و قرار نیست که تا ثانیه آخر عمرم، حتی به اندازه ذره ای میکروسکوپی! از علاقه و عشقم بهش کم بشه..

از اینکه من کمک می کنم که آرامش توی زندگی آینده اش جریان داشته باشه، و قول می دم که خودم حواسم به همه چیز، حتی به آرامش و خوشبختی همسر آینده اش و بچه نازشون باشه..

از اینکه وقتی که اوتا بچه دار بشن، انقدر بچه ای که می یاد دلنشین و دوست داشتنی خواهد بود، که محمد روزی ده بار از من تشکر خواهد کرد که باعث رسیدنش به دلبندش شدم..

از اینکه به حرف و فکر بقیه کاری نداشته باشه، و برخورد و واکنش خانواده خودم رو هم بسپره به خودم...ومن خودم همممممه چیز رو درست خواهم کرد و جواب همه رو می دم و بعد از گذشت مدتی همه با این قضیه کنار خواهند اومد و براشون عادی خواهد شد و شرایط هم آروم خواهد شد..

و.................

بیشتر این حرف ها رو تو نامه ها واسه محمد نوشته بودم، و بعضی هاشم خودم بهش گفتم و باهاش حرف می زدم..

و اما محمد:

روز اولی که حس کردم خیلی توی فکر رفت و ناراحت شد...یعنی یه حالت محزونی به خودش گرفته بود و فقط به نشونه تاسف واسه حرف هام، سر تکون می داد!...بعد که من خوب واسش سخنرانی کردم، اومد پیشم و دست راستم رو گرفت توی دو تا دست هاش و گفت:

خب شبنم خوش قول خودم!!! (طعنه و کنایه نسبت به اینکه مردونه بهش قول داده بودم که اگر درمان هامون ناموفق باشه، خودم رو خیلی اذیت نکنم و فکرهای به قول محمد، پوچ!! به سرم نزنه)، راستش رو بخوای بدونی، فکرش رو می کردم که بعد از اون ماجراها دیر یا زود شاید دوباره این قضیه رو بخوای پیش بکشی..اما بازم آرزو می کردم که این چرندیات از سرت پریده باشه!!..

الانم بهتر از هر کسی می دونم که اون مدتی که بیمارستان بودی و به نتیجه نرسیدیم، چقدر ناراحت و کلافه شدی و چقدر رنج کشیدی...به خاطر همین بهت یه تخفیف می دم! و فقط یه کاری می تونم برات بکنم: اینکه حرف های الانت رو برای همیشه فراموش کنم و یادم بره که چه حرف های توهین کننده و مسخره ای داری می زنی و نامه هاتم بدم که با دست های خودت بندازی شون توی سطل آشغال!...بعدشم بریم بیرون با هم یه دوری بزنیم و شام بخوریم..اصلا می ریم و دوباره چند تا خونه هم می بینیم..

دستم رو از وسط دست هاش کشیدم بیرون و بهش گفتم: متاسفم برات محمد!..چون این بار دیگه مثل دفعه قبلی نیست...این بار دیگه خانوم مورد نظرت رو هم پیدا کردم..از نظر من که انتخاب شده هست، حالا باید ببینیم نظر خودت چیه...قرار ملاقات تون رو هم زودتر ترتیب می دم...

اینو که گفتم، دیگه محمد اون آرامشش رو از دست داد و از اون ثانیه تبدیل شد به یه محمد عصبی، کم حوصله و حتی کمی خشن!!..

بیرون که نرفتیم هیچی، عملا اون شب با دعوا و قهر خوابیدیم..

فردا صبحش که پاشدم، اولین چیزی که توجهم رو توی آشپزخونه جلب کرد، کثیفی و سیاهی ای بود که روی سر گاز دیدم...وقتی رفتم سر وقت گاز، دیدم صبح که محمد می خواسته چای دم کنه، نامه های من رو هم با شعله گاز سوزونده.

چهارشنبه هم با همون دعواهای تکراری گذشت، یکی من گفتم و دو تا محمد جواب داد..دو تا من گفتم و یکی محمد جواب داد..تکه کلام من توی دعواها: محمد این بار قرار نیست من کوتاه بیام..تو زن می گیری و بچه خودت رو به آغوش می کشی... تکه کلام محمد تو دعواها: شبنم تو فقط داری خودتو خسته می کنی.. تمومش کن دیگه

وسط دعواهامون هم من فقط لپ تاپ و گوشیم رو برمی داشتم و می رفتم یه گوشه ی خونه واسه خودم می نشستم و بعدش یا به اینجا سر می زدم و یا به دوست هام مسیج می دادم..

وقتی که چهارشنبه عصر شد، دیدم که نخیر!!..این محمد حرف تو گوشش برو نیست...اینجوری و با شنیدن حرف های من قرار نیست که موافقتی بکنه و اجازه بده که بتونیم به نتیجه برسیم..

این بود که نقشه، وارد فاز جدیدی شد!! (تا اینجا رو روز شنبه نوشتم)

روز پنج شنبه صبح، وقتی که محمد از خواب پاشده بود که بره سازمان، منم همون موقع از خواب بیدار شده بودم..اما چشم هام رو باز نکردم و از روی تخت هم بلند نشدم، تا محمد نفهمه که بیدار شدم..

همین که محمد صبحانه خورد و رفت، من هم اومدم یه لیوان چای برای خودم ریختم و دو سه تا لقمه صبحانه خوردم،بعد هم لباس پوشیدم و آماده شدم و زنگ زدم به راننده و از خونه اومدم بیرون..

پیش به سوووی خونه ی محمد اینا..

مامان محمد خانم سحرخیزی هست..اما حسابی تعجب کرده بود که اون موقع صبح منو اونجا می دید..آخه من معمولا بدون هماهنگی اونجا نمی رم.. و وقت هایی ما اونجا هستیم که یا زنگ زده باشن و دعوت کرده باشن.یا اینکه با محمد بهشون اطلاع بدیم که می خوایم بریم خونه شون...و اینکه خیللللی کم و تو موردهای خاص پیش اومده که من بدون محمد برم خونه مامانش اینا...

پس اونوقت صبح و تنها و اونم بدون اطلاع قبلی، اونجا بودن من یه خورده واسه مامان محمد جالب بود!

به هر حال مامانش بازم صبحانه آورد که بخوریم و ازم پرسید که واسه ناهار چی واسمون بار بذاره..

که بهشون گفتم که ما واسه ناهار نمی مونیم و من قبل از تموم شدن ساعت اداری محمد برمی گردم خونه..

مامانش بازم یه خورده تعجب کرد، اما به روی خودش نمی آورد تا من خودم شروع کنم به توضیح اینکه چرا اون موقع اونجا هستم و قبل از اومدن محمد هم قصد دارم که برم..

خب منم که شروع به صحبت، و مطرح کردنش با مامان محمد برام یه خورده سخت بود و نمی دونستم چطوری باید شروع کنم..

یه خورده سبزی توی خونه داشت و آورد که پاک شون کنیم، و همون موقع بود که دیگه من کم کم سر صحبت رو باز کردم...

ذره ذره واسه مامان محمد توضیح دادم که من و محمد تا حالا راه هامون برای بچه دار شدن رو امتحان کردیم، و از کسی از جمله شما هم پنهون نیست که نمی تونیم موفق به این کار بشیم..و اینکه من بیشتر از هر کسی دلم برای بی بچگی محمد می سوزه و دلم می خواد که این شرایط یه تغییری بکنه...و اینکه من همه فکرهای خودم رو کردم، و هیچ گونه مخالفتی ندارم که محمد بخواد یه همسر دیگه داشته باشه تا بتونه بچه دار بشه..یعنی اینکه یه عروس دیگه به جمع خانوادگی تون اضافه بشه!..و الان با شما که مادرش هستید، این قضیه رو در میون می ذارم، و امیدوارم که شما هم توی این مسیر، و توی متقاعد کردن محمد بهم کمک کنید، تا بتونیم راضیش کنیم، تا دیگه ای شالله به زودی، همه مون با اومدن بچه نازنینش، خوشحال بشیم..

نمی دونم چرا زمانی که داشتم این حرف ها رو به مامان محمد می زدم، اعتماد به نفس عجیبی داشتم!..نه صدام می لرزید و نه بغض داشتم..حتی چشم هامم پر اشک نشد..

انگار توی هر جمله ام می خواستم داد بزنم، که بفرمایید، اینم همون چیزهایی که همیشه شما و دخترهاتون احتمالا آرزو داشتید که از دهان من بشنوید..اون عروسِ مقصر و بی عرضه و ناقص شما، حالا دیگه خودش اومده که گوی و میدون رو بسپاره به خودتون...دنبال عروس جدید باشید!..واسه اومدن نوه تون ثانیه شماری کنید!..شما حق داشتید، هرچی بدرفتاری که تا حالا با من کردید، و من چون می دونم که حقم بوده و مقصر واقعی توی همه این ناراحتی ها و بچه نداشتن محمد و نوه نداشتن شما من بودم، حالا این پیشنهاد رو با همه وجودم بهتون تقدیم می کنم!..و خودم هم هستم و همراهی و کمک می کنم و کمک شما رو هم می خوام که محمد رو به سرمنزل برسونیم و اونو با اومدن کوچولوش خوشحال کنیم..

خب مامان محمد همه مراحل رو در واکنش به این قضیه یکی یکی از خودش نشون داد...اول که از تعجب چشم هاش کاملا گرد شده بود..بعد یه خورده ناراحتی کرد و حزن آلود غصه من و محمد رو خورد...بعد دلسوزی کرد که نه این چه حرفیه و نمی شه و لزومی نداره و اینا..بعد یه خورده از خدا و بزرگی اش گفت و اینکه نمی شه در مقابل سرنوشتی که خدا برای ما رقم زده کاری کرد و...و آخرش هم خیلی شیک و تمیزززززززززز،در حالی که توی این ژست بود که فقط در نتیجه اصرار های بی اندازه من هست که داره قبول می کنه (که البته انصافا و حقا هم، توی اون چند ساعت من خیلی بهشون اصرار کردم و خیلی حرف زدم که خیال تون راحت باشه که من هیچچچچچچچچچچچ مخالفتی ندارم و قرار نیست مشکلی از جانب من اصلا و ابدا پیش بیاد) پذیرفتن که از طرف خودشون با محمد صحبت کنن، و با زبان مادرانه در این مورد با محمد حرف بزنن و اونو متوجه این کنن که عاقبت زندگی ای که اصلا توی بچه نباشه چی هست!!.........

(فقط دلم از یه چیزی خیلی سوخت..دلم می خواست مامان محمد یه کلمه توی حرف هاش فقط به این هم اشاره کنه و بگه که: دخترم، چون محمد خیلی تو رو دوست داره و خاطرت رو می خواد، این کار نشدنیه..اما حتی یک کلمه هم در مورد این چیزی که حتی بارها در موردش بهم طعنه زده بودن و گفته بودن: مگه این دختره ی بی بچه چی داره که محمد مثل پروانه دورش می چرخه، به زبون نیاورد که نیاورد...یعنی حتی حالا هم که من خودم دارم اینو می گم که بیاید همکاری کنیم تا محمد یه زن مناسب و خوب بگیره و بتونه بچه دار بشه، باز هم گناهم توی بچه دار نشدنم انقدر سنگین هست و انقدر عروس تنفرانگیزی هستم، که علاقه محمد به من براشون تا این اندازه سنگین و غیرقابل تحمل و غیرقابل باور باشه؟؟)

خلاصه که بعد از اون چند ساعتی که اونجا بودم و حرف هایی که زدیم، رضایت مامان محمد رو گرفتم که با محمد در این مورد صحبت کنه و به زبون خودش راضیش کنه...بهش گفتم که باهاشون هماهنگ می کنم و هر وقت که خواستیم بریم اونجا، خبرش رو بهشون می دم.. و بعد هم قبل از اینکه محمد بیاد خونه، برگشتم خونه خودمون..

محمد اصلا نفهمید که من اون روز رفتم خونه مامانش اینا..وقتی هم که خونه مامانش بودم و یه بار به گوشیم زنگ زد، جواب ندادن تلفن خونه رو اینطور توضیح دادم که: صبح مامانم یه بار زنگ زده و بعد از اون، چون من سرم درد می کرده گوشی رو از پریز کشیدم و دوباره خوابیدم..

همین بهونه سردرد، اینکه بعدش بهش اس بدم که ناهار رو از بیرون بگیره رو هم توجیح کرد و جز اون چون محمد فکر می کرد که من کسالت دارم دیگه خیلی آروم و مهربون شده بود ومدام دور و برم که بود، غصه می خورد و می گفت: ببین شبنمی، چه کارها می کنی!..این بحث های پوچ رو پیش می کشی و بعدش خودت رو اینطوری مریض می کنی!..خوبه که الان دیگه داره بهت ثابت می شه که این حرف ها و پیشنهادهای بی معنی! هیچ فایده ای برای زندگی مون نداره و تو فقط داری خودت روخسته و اذیت می کنی....(منم ته دلم به این حرف هاش می خندیدم که، محمد جون تو خبر نداری عزیزم!..به این آرامش قبل از طوفان دل نبند، فدات شم!!)..

جمعه که از خواب بیدار شدیم، محمد که رفت دست و روش رو بشوره، گوشی تلفن رو برداشتم و به مامانش یه زنگ کوچولو زدم و گفتم که می خوام به محمد بگم که واسه ناهار بیایم اونجا، شما دیگه حواستون به همه چیز باشه..اگر اومدن مون قطعی شد، بهتون یه دونه اس ام اس می دم..مامان محمد هم گفتن، باشه.

محمد که اومد و صبحونه خوردیم، بهش گفتم که چند وقتی هست که خونه مامانت اینا نرفتیم، من واسه ناهار امروز بهشون قول دادم!!...محمد گفت:کی؟...گفتم: صورتت رو که داشتی می شستی، به مامانت زنگ زدم،اونا هم گفتن که ناهار بریم اونجا، منم قبول کردم!..

محمد که یه کوچولو تعجب کرده بود که من چطور توی اون شرایط و جو اون دعواهامون یک باره یاد خونه مامانش اینا افتادم و دلم اونجا رو خواسته،وقتی که دید من دوست دارم بریم و به این خاطر که حداقل یه خورده از اون فضای بحث دور باشیم و دیگه تا شب روی مخش نرم که الا و بلا باید زن بگیری!!، پیشنهادم رو قبول کرد که بریم..

من واقعا دل تو دلم نبود و البته خیلی استرس داشتم و دلم شور می زد!....همش نگران بودم..(آخه قبلاها یه بار محمد باهام در این مورد صحبت کرده بود که اگر یه روزی، خارج از جایی به جز بین خودمون دو تا از این حرف ها بزنم و بگم که باید برای محمد زن گرفت!، چقدر تحمل و باورش براش سخت خواهد بود و تا چه اندازه ازم به دل خواهد گرفت!)

این بود که زودتر آماده شدم و محمد رو راه انداختم که بریم!..به مامانش هم اس دادم و اونجا چند تا نکته دیگه رو هم که می خواستم موقع حرف زدن با محمد حواسش بهشون باشه رو بهش سفارش کردم!

وقتی رفتیم خونه مامانش اینا،سمیرا خواهر محمدو یه دونه از بچه هاش هم اونجا بودن..سمیرا با یه گروه از دوست هاش، صبح ها تا پارک نزدیک خونه مامان محمد اینا، پیاده روی می کنن و اون روز چون جمعه بوده، بچه شو هم با خودش برده بوده و بعدش هم گفته بوده یه سر به مامانش اینا بزنه..البته اون ها قرار نیود واسه ناهار بمونن و قرار بود که بعد شوهر سمیرا بیاد دنبالش..

مامانش هم از همون صبح نسبتا زود ناهارش رو آماده کرده بود و توی آشپزخونه داشت سوپ جو درست می کرد که محمد خیلی دوست داره...(انگار همچین خودش رو برای حرف زدن با محمد آماده کرده بوده که با خودش فکر کرده دیگه نباید وقتی ما می رسیم،هیچ کاری برای انجام دادن داشته باشه و ناهارش رو هم قبل از اومدن ما باید آماده کنه!.)..

تو اون فرصتی که مامانش داشت سوپ درست می کرد، من رفتم توی آشپزخونه و پیش مامانش بودم و بازم کلی بهش سفارش کردم که باید چیا رو بگه و چطوری بگه که محمد نرم بشه و حرف گوش بده!...گفتم همه جوره مطمئنش کنید که شبنم هیچ مشکلی نداره و این کار به نفع خودش هست و باید به شما که مادرش هستید گوش بده و اینا...

بعد یه خورده باز اونجا میوه خوردیم و با هم حرف زدیم، بعدش من یه چای برای خودم ریختم و خوردم و یه چای هم تو فنجون کناریش واسه محمد ریختم و به مامانش گفتم من می رم توی هال پیش بچه ها، بعدش شما محمد رو به بهانه اینکه بیاد چایش رو بخوره، و دیگه چایی داره سرد می شه و نمی تونید بیاریدش بیرون! صداش بزنید که بیاد توی آشپزخونه و بعد دیگه کم کم باهاش صحبت کنید و قضیه رو مطرح کنید..

من اومدم بیرون، همین طور که هنوز دلمم داشت به شدت، شور می زد...نمی تونستم بفهمم که مامانش به سمیرا هم چیزی در این مورد گفته یا نه؟..اما برام مهم هم نبود..چون تجربه بهم ثابت کرده بود که اگر امروز صبح هم که وقت نکرده باشه بهش بگه، دیر یا زود همه چیز کف دست هر سه تا دختر خانم هاش خواهد بود!..

من خودم رو با بچه سمیرا مشغول کردم و وقتی که مامانش صدای محمد زد، و محمد به من گفت :شبنم بریم چای بخوریم!..من بهش گفتم: من توی آشپزخونه که بودم خوردم..شما برو بخور..من پیش بچه هستم..

محمد رفت توی آشپزخونه و دیگه درجه نگرانی من به انتهاش رسیده بود...

چند دقیقه ای سپری شد و من حدس زدم که توی اون مدت محمد داره چای اش رو می خوره..یه خورده بعدش از رو به رو مامانش رو دیدم که اونم سر میز و جلوی محمد نشست..

یه کم دیگه گذشت..

قلب من تاپ تاپ می کرد...

چند دقیقه دیگه گذشت و بچه سمیرا داشت کف دست من لی لی حوضک بازی می کرد و سمیرا خودشم با گوشیش مشغول بود..

دو سه دقیقه دیگه گذشت..

وووووووووووووو

اصلا نمی فهمیدم داره چی می شه!..یهو دیدم صدای داد محمد آروم و مودب خودم (که تا حالا به ندرت دیده بودم که جلوی مامانش با صدای بلند حرف بزنه یا اینکه بی احترامی ای توی جمع به من یا کس دیگه ای بکنه یا مخصوصا احترام مامانش رو نداشته باشه)، همه خونه رو پر کرد!

صدای داد محمد هر سه ما رو توی هال میخکوب کرد!

داشت به مامانش می گفت: حالا شبنم بچه بود، یه غلطی کرد!!...شما که بزرگ ترش بودید، چرا یکی نزدید توی دهنش؟!؟؟!!!!!!!!!!

شما که مثلا جای مادرش هستید!!، چرا اجازه دادید حرفش رو تموم کنه!!...حالا دارید اونا رو پیش من هم تکرار می کنید؟.......

واقعا شما که بزرگتر ما هستید، با خودتون چی فکر کردید..؟!

مامان من از شما هم توقع دارم...این خطاهای شبنم رو از چشم شما هم می بینیم (بعد صداش رو بلندتر کرد و خطاب به سمیرا گفت: اینا رو به فریده خانم تون هم می گید!)..اگر شماها رفتار و برخورد درستی داشتید، شاید الان شبنم به اینجا نمی رسید که این اراجیف رو به ماها تحویل بده...شاید اگر به خاطر خودخواهی هاش شما!!مدام خودش رو مقصر حس نکرده بود، الان برنمی گشت این بی حرمتی ها رو توی زندگی مون پیش بکشه که تو برو برای خودت زن بگیر..

حالا همه اینا هم که به درک باشه،. دیگه تکرار حرف های شبنم از زبون شما چی هست؟!...وقتی یه دختری با هزار امید و آرزو عروس یه خانواده ای می شه، دیگه خودش رو جای دخترهای اون خانواده باید حس کنه...مامان، فریده و فریبا و سمیرا چی؟..اگر اونا هم بچه دار نمی شدن، شوهرهای اون ها رو هم می آوردی اینجا که همین حرف ها رو بهشون بزنید؟!..

متاسفم!

بعد هم از آشپزخونه اومد بیرون و همین طور که به کسی اجازه نمی داد یه کلمه بخواد بهش حرف بزنه و رنگ منم پریده بود، اول به سمیرا گفت که: بی احترامی به شبنم، بی احترامی به من هست..حالا اگر شبنم صبوری می کنه و به به من چیزی نمی گه، اما فکر نکنید از بی احترامی هاتون به خودم و زنم چیزی نمی دونم..واسه همینه که مث یه خواهر واقعی نمی شه روتون حساب کرد..واسه همینه که شبنم باید به جایی برسه که بیاد توی خانواده من، وسط خانواده من، بشینه و بگه برای پسرتون زن بگیرید..تاسفش برای شما هست..برای تو و خواهرها و مامانت..

بعدش هم روش رو کرد به من، و همین طور که حس می کردم صورتش از عصبانیت گر گرفته، سر من داد زد: مگر به تو هم نگفته بودم که این افکار و حرف های مزخرف و پوچ و حرمت شکنت رو حق نداری، جای دیگه ای به زبون بیاری؟!...من چیزی نمی گفتم و محمد داد می کشید:..گفتم یا نگفتم شبنم؟!..

منم چیزی برای جواب دادن نداشتم، و البته تو اون شرایط نمی شد با محمد اگر جوابی هم بود، یک کلمه حرف زد..

چند ثانیه سکوت کرد و بعدش به من گفت: آماده شو، می ریم خونه...

می خواستم بگم واسمون ناهار درست کردن، اما جرات نکردم!..بقیه هم سکوت کرده بودن..

همین طور که داشتم می رفتم سمت اطاق که لباس بپوشم، دوباره رو به سمیرا و مامانش با یه تحکم خاصی گفت: در ضمن اگر یک بار دیگه، زمزمه این حرف هایی که شبنم زد رو از یه جای دیگه بشنوم..یا این حرف ها هر جای دیگه و به هر صورتی بخواد تکرار و مطرح بشه، اونوقت خیلی قشنگ نشون تون می دم اینکه می گن فلانی رفته و یه سراغ هم دیگه خیلی وقته که از خانواده اش نمی گیره، چجوری توی دنیای واقعی اتفاق می افته!!!

من که آماده شدم و اومدیم پایین سوار ماشین شدیم، هنوز عصبانیت محمد، بعد از اون همه داد و بیداد، فروکش نکرده بود!!...من که آروم روی صندلی جلو نشسته بودم، و خدا می دونه که این پسره توی خیابون با چه سرعتی می رفت!..دیگه داشتم می ترسیدم، هرچی که می گذشت!..یه جوری با خشم به بیرون نگاه می کرد و رانندگی می کرد، که یه جا بعد از اینکه رد شدیم،راننده یه 206 بهمون فحش داد!!....یه جا هم گفتم الانه که دیگه بخوریم، به یه مگان که جلومون سرعتش رو کم کرد...فقط آرزو می کردم زودتر برسیم خونه...

خیلی ناراحت و ناامید بودم...اصلا خیلی غصه داشتم...این نقشه مم محمد شکست داد..حالا اینطوری ناراحت و عصبانی هم شده بود، در حالی که من برگ برنده ام رو هم از دست داده بودم..تازه می دونستم که حالا سمیرا و مامانش هم چقدر ناراحت هستن و به اونا هم فکر می کردم و به واکنش شون به حرف های محمد!

اما بیشتر از همه دلم برای محمد می سوخت...چند روز بود که از سر کار که می اومد، آسایش براش باقی نمی موند و مدام بین حالات قهر و دعوا و بحث و آشتی، کش و قوس داشتیم....جمعه اش هم که اینطوری کوفتش شد!

وقتی که اومدیم خونه، جرات نمی کردم دور و برش باشم!..یه چند ساعت که گذشت..رفتم توی هال و آروم فقط بهش گفتم، ناهار چی بذارم؟..بازم داد زد که: اصلا هیچی به من نگو..نمی خوام صداتو بشنوم!!

منم رفتم توی آشپزخونه و ساکت و آروم شروع کردم به پختن ماکارونی...ظهر که شد غذا رو کشیدم و آوردم توی هال همون جلوی کاناپه یه سفره کوچولو روی زمین پهن کردم و بشقاب ها رو گذاشتم..یه کم نگاهش کردم که یعنی بیا ناهار بخور...نگاهم رو که دید، دستش رو کوبید روی عسلی ای که جلوش بود و باز داد زد که: بهت گفته بودم که نباید به کسی چیزی بگی..چرا تو منطق و عقل همه چیز رو گذاشتی کنار..چیکار داری می کنی شبنم؟..اگر از این به بعد خانواده من کوچک ترین حرف و واکنشی بخوان به این قضیه داشته باشن، یا به این خیال که شبنم خودش موافقه بازم بخوان ادا و اصولی از خودشون در بیارن، اونوقت من تو رو مسئول می دونم...جوابی داری که بهم بدی اونوقت؟...شبنم واقعا نمی دونم چرا چشم هاتو بستی و داری قدم های احمقانه رو یکی بعد از دیگری برمیداری، ولی زندگی و عشق ما، حقش این نبود که تو باهاش اینطوری کنی.....

من اینجا دیگه نتونستم طاقت بیارم، دیگه تحمل اون همه داد محمد رو توی یک روز نداشتم!!..اشک هام سر خوردن پایین و گریه کردم..محمد گریه مو که دید، دلجویی ای که نکرد هیچی، از سر جاش پاشد و رفت توی اون یکی اطاق و آروم هم گفت: ناهارت هم باشه واسه خودت..

از اون موقع دیگه وارد یه قهر جددی شدیم...یعنی محمد هیچ توجهی بهم نداشت..و منم یا اشک می ریختم یا اینکه از چشم درد و بغض درد، یه گوشه کز می کردم!...شبش کلی امید داشتم که حالا می خوابیم و یه جوری محمد رو آرومش می کنم..اما اینم نشد، چون که محمد اصلا اون شب نیومد توی اطاق خواب و همون توی هال جلوی تی وی خوابید..

شنبه که رفت سر کار، خیلی به هم ریخته بودم..بازم گریه و اشک رفیق لحظه هام بودن...نصف این پست رو دیروز نوشتم و می خواستم خلاصه همه چیز رو توضیح بدم، اما چون چشم هام درد می کرد، بازم نتونستم تمومش کنم..نصف دیگه اش رو امروز، یک شنبه، نوشتم..

همچنان با هم خوب نیستیم..و محمد از عصبانیت اینکه به مامانش اینا این مسئله رو گفتم باهام لجبازانه برخورد می کنه..

پس فاز دوم نقشه هم شکست خورد..!

حالا دیگه چاره ای نمونده، جز ورود به فاز سومش!!....چیزی که دلم نمی خواست به اونجاها برسه و از فکر کردن بهش هم می ترسیدم...اما محمد دیگه چاره ای باقی نذاشته..

هر چند که توی پست پایین، کامنت هایی بعضا خیلللللی جالب درج شده! اما همه تون رو دوست دارم و بابت توجه و دلسوزی هاتون ازتون ممنونم..برامون دعا کنید لطفا

+ نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۲ساعت 17:40  توسط شبنم  | 

مطالب قدیمی‌تر