بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

انتظار

به نام خدا


آقای مهربان ِ همیشه ام

سلام

چند روز است منتظر سه شنبه ام ، سه شنبه ی همیشه دوست داشتنیم! 

دنبال بهانه ای برای کلمه کردن محبتم ، واژه هایی برای نوشتن حرف هایی که مدام این چند روز در دلم تکرار میکردم...

آقای مهربان همیشه ام...

خودتان خوب میدانید این سه کلمه چطور چند روزیست مرا بیتاب کرده و هربار که با خودم تکرار کردم لبریز باران شده ام!

آمدم بنویسم اما...

میدانید که بلد نیستم! 

بلد نیستم حرف های خوب و عاشقانه بزنم ، واژه ها را اسیر و قربانی مهربانی شما ، غریبی شما کنم!

فدای غریبیتان که اندازه ندارد! سینه تان سنگینی تمام دنیا و کاینات را دارد!

تنها ناجی ِ تنهای زمین...

من عاشقی را بلد نیستم

انتظار را بلد نیستم

شبیه مسافر خسته و غریبیم که سالهاست روی نیمکتی منتظر است و چشم به راه! باد و باران و آفتاب بیاید ، فصل ها هم بهم بریزد محال است از جایش تکان بخورد ، می ترسد گم شود ، می ترسد گمش کند محبوبش

گاه سخت چشم به راه است و گاه حواسش پرت عابران و تناقض ِ عجیب خوبی و سختی زندگی میشود!

میخندد ، گریه میکند ، زخم میخورد ، میشکند ، بزرگ میشود اما میداند او می آید ، محال است زیر قولش بزند! میداند که دنیا هم تمام شود می آید!

آقای خوب من ، من همان منتظر خسته و غریبم ، بلد نیستم خوب منتظرت بمانم ، سخت به زمین چسبیده ام! 

قلبم گاهی خواب میرود ، گاهی حواسم به محبوب در راهم نیست که تنهاست و خسته از راهی که تمام نمیشود!

کمکم کنید...

یاریم کنید که بلند شوم و بتکانم خودم را

گامی به سوی شما بردارم و نزدیکتر شوم

تا دلتان را اندکی! از خودم راضی کنم.

افتاب مهربانیتان را بر من بتابانید که مسیر ِ منِ درمانده و وامانده که هراس گم شدن و فراموش شدن به جانم افتاده روشن شود!

دلخوش نگاه شمایم خورشید ِ زمین

مرا به حال خودم رها نکن که می ترسم

دستم را برای یاریتان دراز کرده ام

قسم به اشک و بغض نشسته میان حرف هایم خودتان مرا سر به راه کنید....


میشـه نگـام کنی؟ راحت شه زندگیم

چشـم بر ندار ازم میپاشه زندگیم

هر کس به جز تـو رو انکـــار میکنم

من عـاشق تو ام ، اقـــرار می کنم

.

.

باور نمیکنی ! دست خودم نبود...


دانلود 

سالگرد یکی شدنمان

پنجشنبه 9 آبان 92

از صبح زود جلوی آیینه نشسته ام و گوش به حرف های آرایشگر میدهم که آشناست و کارش را خوب بلد است و میداند من چه میخواهم اما دلم جای دیگریست! چند ساعت مانده به بزرگترین اتفاق زندگیم ، اصلا یادم رفته است که چطور شد که قصه به اینجا رسید ، یادم که نرفته اما  چه خوب که به نگاه مهربان ِ او سپرده بودم که هوای دلم را داشته باشد! و چه آسانتر از آنچه فکرش را میکردیم رسیده بودیم به ابتدای یکی شدنمان!

مادرم نگران است ، مثل همیشه هزار تا نگرانی برای خودش درست کرده است که دیر نرسیم و ... که ناهار مهمانان ِ از دور و نزدیک آماده باشد و  ...

چند دقیقه ای به 11 مانده است ، دیر شده است اما من آرامم و به عجله ی مادر میخندم و دنبال چادر سپید و یاسی ام میگردم! چادر سر کردن را خوب بلد نیستم و بخاطر آرایش مو و لباسم سخت درگیر چادر میشوم که نیفتد ، زیر پایم گیر نکند! و گوش به حرف آرایشگر نمیدهم که میگوید بیخیال چادر! سپیدی اش که بوی محض عروس شدن و پاکی میدهد دوست دارم!

مرتضی آمده ، کت و شلوار پوشیده پشت در است و ماشین را گل زده است ، تور آبی درست همرنگ بلوزش ، همرنگ لباسم

گل را دستم میدهد و من نمیگیرم ، نگران چادرم هستم که نیفتد و کات ... (تا مدت ها سوژه خنده می شود)

دوباره! گل را میگیرم ، در را باز می کند و مینشینم و می نشیند و ماشین ها حرکت به سوی مهظر

آینه جلویم را پایین می آورم و خودم را ورانداز میکنم و به جمله مرتضی که چقدر خوشگل شدی میخندم و میگویم که بودم و میخندد!

تور آبی در هوا تکان میخورد و صدای بوق ماشین های عبوری در اتوبان شنیده میشود! همه جاده چشم به سمت ما دارند و من یاد زمانی میفتم که ماشین عروس میدیدم و ذوقشان را میکردم و حالا باورم نمیشود که جایمان عوض شده!

ساعت 11:30 و اتاق بزرگ عقد برای همراهان ما کم است! پدر و مادر و برادر و خواهر من هستند و دایی و زندایی و عموی بزرگ پدرم که بزرگ است و تنها عمویم که از مشهد خودش را رسانده و بقیه فامیل مرتضی که از رشت خودشان را رسانده اند!

ساعت 11:45 و صدای اذان ظهر بگوش میرسد و من قران بدست با وضو ، بار اول ... بار دوم ... زیر لفظی و با اجازه پدر و مادرم بله و همهمه و صدای بله گفتن داماد کمرنگ میشود و من میخندم که چرا به داماد بیچاره بها نمیدهند.

حلقه ها در دست میرود و بدجنسی های من که یک تکه کیک را درسته در دهان همسر فرو میکنم و میخندم! چه عروسی شده ام ، اصلا هم از خجالت آب نشده ام! 

کلی امضا میزنیم و آقای عاقد حرف میزند!

عکس میگیریم و باز ادامه دارد پروژه عکس یادگاری با عروس و داماد که کم مانده از مهظر بیرونمان کنند که باید بروند برای مراسمی

ساعت از یک گذشته است و برای فیلمبرداری به جنگل زیبای تیلاکنار میرویم و عشق ِ عکس گرفتن من با ژست های مختلف تمام نمیشود در آن خلوت

ساعت سه خودمان را به خانه میرسانیم برای جشن کوچکی که در خانه مان برپاست! کلی آشنا و فامیل جدید میبینم و مرتضی در کنارم برایم نسبت ها را توضیح میدهد و خودش باورش نمیشود که این راه را بخاطر او آمده باشند.

داماد که میرود ، تازه هلهله و شادی شروع میشود و دوستان چه ها که نمیکنند....  و من سپرده ام که کاری به من نداشته باشند که گوش نمیدهند و من هیچوقت بلد نبودم حرکات موزون را موزون انجام دهم! 

شب از راه رسید و مادر و پدر و بستگان مرتضی هم هرچه اصرار میکنیم نمیمانند و با شوخی و خنده او را به من میسپارند و میروند.

من و مرتضی هنوز ناهار نخورده ایم ولی عشق گرسنگی حالیش نمیشود و یادمان رفته که فرصت غذاخوردن نداشتیم و شام خانه برادر میان آن شلوغی بعد مهمانی خورده میشود.

نیمه شب گذشته است و چقدر من و مرتضی حرف برای گفتن داشتیم و مگر میشود من کم حرف بزنم! و مرتضی فقط چشم میشود و نگاه! چشم نمیبندیم که تمام نشود طعم دوست داشتنی اولین لحظه ها...


اولین بار که دستانم را گرفت گرمای عشق را خوب فهمیدم که چون نگاه و لبخندش گرم بود و من بودنش را باور کردم و دلم قرص ِ مهربانی تو بود معبودم که شکر برای آرامش و قرار ِ دلمان و اینکه خودت ضامن خوشبختی ما بشوی و کنار هم به تو نزدیکتر شویم...

و کلاغ قصه من و تو یکسال است که در راه است و به خانه اش نرسیده!



* محبوب ِ دلم ، من روزها را ، با تو زندگی که نه ، نفس کشیدم و خوب میدانی آنچه ننوشتم و خودت مو به موی آن را از نگاه من خوانده ای!

در باورم نیست که یکسال گذشت! چه خوب که هستی و حتی از این فاصله هم بودنت را عمیقا حس میکنم که همیشه تکیه گاه من بودی!

تو دوست داشتن را به من آموختی...

سلام بر محرم


سلام من به محرم ، غصه و غم مهدی

به چشم کاسه خون و به شال ماتم مهدی



التماس دعا 

مهر ِ پُر مهر

مهر دارد میرود

تازه یادش آمده که نباریده!

که پاییزش چیزی کم دارد

دارد خودش را عجیب سبک می کند!



عکس و نوشته : مژگان - 28 مهر 1393


 پی نوشت طولانی :

ادامه مطلب ...

سفر در سفر

به نام مهربانترین

سلام

همونطور که قبلا گفته بودم جمعه با همسر اومدم رشت تا یک هفته اینجا باشم و سرم حسابی شلوغ و بخاطر همین نتونستم بهتون سر بزنم و کامنت بزارم! و مهمتر اینکه عید غدیر و بهتون تبریک بگم. انشالله که شیعه واقعی حضرت باشیم و خودشون کمکمون کنن.

عید غدیر برای من و خانواده همسر یه روز خوب و قشنگ شد. یه روزی که تو تقویم ثبت میشه!

قرار بود برای برادرِ همسر بریم خواستگاری ، جاری مورد نظر آینده دخترخاله دختردایی همسره و ساکن تهران

طی یک پروسه که قرار خواستگاری کنسل و جابجا شد و به غدیر رسید. من هم از قبل کارم و مرخصیمو تنظیم کرده بودم

شب بخاطر یک جلسه سه نفره و خنده و شوخی (من و مرتضی و معین) دیر خوابیدیم و صبح ساعت 9 خانوادگی از رشت خارج شده بودیم.

تا بحال از این سمت (جاده رشت به قزوین و تهران) به پایتخت نرفته بودم و برام جالب بود! رودبار رسیدیم و زیتون خریدیم و ایضا برادر جان همسر یک متر لواشک انار برام خرید! 

تا قزوین جاده بدون ترافیک بود و بارون نم نم و متاسفانه توی اتوبان قزوین یک کامیون با بار به یه سواری زده بود و از آمبولانس و قیافه ماشین مشخص بود حادثه بدی بوده و کسایی آسیب دیدن(انشالله که حالشون خوب باشه) ، کامیون وسط گاردیل جاده افتاده بود در هر دو باند ترافیک بود و خیلی معطل شدیم.

قزوین ، رستوران آفتاب برای ناهار موندیم و جاتون خالی... (عکساش موجوده)

ساعت 4 پایتخت رسیده بودیم و مشکل از همینجا بود ، آدرس پیدا کردن و رانندگان بی اعصاب و خیابون های یک طرفه!

پیدا کردن گل فروشی و قنادی درست حسابی باعث شد که یک چهار راه رو رد کنیم ، اونم خیابون یک طرفه!

منم که با حفظ سمت نقش دختر خانواده رو ایفا میکنم توی انتخاب گل هم کمک کردم!

برای جلوگیری از سردرگمی برادر عروس خانم دنبالمون اومد و بقیه مسیرو راهنمایی کرد! از خیابون ولیعصر که من دوسش دارم هم گذشتیم و به مقصد رسیدیم و من به همه گفتم بازم قوربون شهر خودمون و شمال خودمون

یکی دو ساعت به خوش و بش و یاد خاطره های مشترک گذشت و جو همه چیز بود جز خواستگاری!

بازی روزگار هم جالب بود که سال قبل ، توی همین روز (بیست مهر) خواستگاری مرتضی از من بود و امسال برادرش و قسمت دو برادر هم شهر دیگه ای بود.

نکته جالب اینجا بود که من دیدم پدر مادرها حرف جدی نمیزنن و من با اجازه بزرگترا و مادرشوهر که کنارم بود حرفای اصلی رو پیش میکشیدم و پدرعروس خانم نظرشونو میگفتن و خانواده ما هم متقابلا و خندمم میگرفت ولی خوب هم خودم تجربه کرده بودم هم برای برادرم خواستگاری رفته بودیم و  دیدم مجلس رو به سمتی هدایت کنم که دل برادرجان کمتر بتپه و زودتر خیالش آروم شه!

قرار بله برون و حرفای جدی برای بعد صفر و ولادت پیامبر شد که دی ماهه و نظرات من در مورد مراسمات بی تاثیر نبود! و حتی پیشنهاد صحبت عروس داماد رو من دادم! (کسی که توجه نداشت)

بعد هم شام خوردیم و بقیه مراسم به مهمونی تبدیل شد و خیلی صمیمی و منم با جاری کوچیکه گپی زدم!

ساعت حدود 12 بود که حرکت کردیم که تا صبح برسیم خونه و آقایون بکاراشون برسن.

به معین گفتم دلم میخواست میگفتم این پسر ما ، ظاهر و باطن و به غلامی قبول کنید و سه تایی کلی خندیدیم.

باباهمسرم پایه آهنگ خوب گذاشتن و ما هم سه تایی عقب ماشین در حال خوندن و تا نصف راه اینجوری در دل شب رفتیم.

من هم کنار همسرمهربون نشسته بودم و شونش شد بالش من و نفهمیدم کی خوابم برد و دم در منو بیدار کردن

ساعت 5 رسیدیم و همه خسته و خوابالو و مخصوصا پدرجان که این همه راهو رفت و برگشت و صبح هم زودتر از همه رفت سرکار!

دیروزم نصف این پستو تونستم بنویسم و به چندتا از دوستان سربزنم و مابقی شرمنده ، عذرم موجهه 

دیشب هم مثل همیشه دوتایی رفتیم بیرون و کلی وسیله هم خریدم ، تقریبا کل راسته بلورفروش و عمده فروش بازار رشت مارو میشناسن و از هر مغازه ای خرید حسابی کردم و فکر کنم در آینده سرمون دعوا هم بکنن 

بیشترین لذت ما همین خرید جهیریه من برای هردوی ماست و کلی ذوق و وسواس پشت هر تیکه از وسایله! دعا کنید زودتر ارشون استفاده کنیم. اتاق همسر نصفش شده وسایل من و خیلی دیدنیه کارتن کارتن وسایل

برای همتون روزهای خوب آرزو میکنم که مهربونی خدا همیشگیه!

درحال بافت یه پتو قلاب بافی چهل تکه هستم و برای پیدا کردن طرحش کلی گشتم!

و یک سوال مهم : مرتضی برای عیدقربان برام یک پلاک طلا وان یکاد خرید , میخواستم بدونم انداختنش در همه جا!! مشکلی نداره؟


در ادامه مطلب چندتا از عکسای این سفر یک روزه رو میزارم!

  

ادامه مطلب ...

بعدا نوشتی که پست شد!

دیروز بالاخره بعد یازده ماه که از عقدمون میگذره ، وام ازدواجم دریافت شد! انقدم زیاده!! که موندم چکار کنم باهاش(سه تومن که 120 تومنش بابت کارمزد کم شد)البته ثبت نام و رسیدن به مرحله آخر خودش داستان داره بسی طولانی و خسته کننده! انشالله همه درگیرش بشین 

غروب که با همراه بانک موجودی حساب ملت رو گرفتم دیدم بیست هزار تومن اضافس و با توجه به سه گردش آخر حسابم دیدم بیست هزار تومن روز قبل یه حسابم واریز شده و من کنجکاو که از کجا اومده! و صبح رفتم بانک(گفتم نکنه مثل فیلم  خطِ ویژه واسه کس دیگس و اشتباه شده ، برش گردونم به طرف نه که خیلی پولم بود و در کمال خنده فهمیدم جایزه قرعه کشی بانک بوده که بیست تومن نصیب من شده و چقدرم من خوش شانس ، اولین جایزه بانکیم بود!

پول بانک آورده رو باید خرج کرد ، جایزس و منم میخوام مموری گوشیم رو ارتقا بدم ، گوشیم از شدت نرم افزار و ایضا بازی در حال ترکیدنه! حساب بقیش با همسرجان

گفتم همسر جان ، الهی ، توی راهه و یه رب دیگه میرسه ، میاد اول سرکار دنبال من و باهم میریم خونه!

فردا صبح میریم رشت ، یک ماه شده نرفتم و قرار هفته بعد داشت میفتاد برای هفته بعد عید غدیر که خدا خودش همه چیزو درست کرد!

دیشب لباس گرم و بافت رو از کمد آوردم بیرون که با خودم ببرم! عاشق پاییزم که زیرسارافونی یقه اسکی بپوشم و نگران شالم نباشم(بشدت رو یقه باز مانتو و گردن حساسیت دارم) و تابستون مشکل دارم و با یک عدد یقه حجاب(پارسال از مشهد خریدم و راضیم ازش) سر میکنم!

در مورد حجاب برای خودم چارچوب و قانون دارم و به هیچ وجه ازشون نمیگذرم و رو آستین لباس هم خیلی حساسم که مانتوهای الان هم یه وجب کم داره!

ظهر خمیر شیرینی نخود چی رو آماده کردم که شب درست کنم و با خودم ببرم! بعدا عکس هنرنماییمو میزارم!


آدینتون بخیر ، اللهم عجل لولیک الفرج


اضافه شد: دستپخت من


بعد از تو

وقتی هستی 

چنان به بودنت خو میگیرم

که روز و شب های قبل از تو را فراموش میکنم!

یادم میرود نبودنت...

می آیی و به لحظه هایم رنگ میدهی...

میروی

و من یادم میرود قبل از بودنت را

وقتی نیستی ، گیجم  و درمانده در لحظه های زندگی بعد از تو

عجبب فراموشکار شده ام

من چگونه قبل از تو روزها را میگذراندم؟؟؟

مژگان



* امروز سالروز میلاد ِ سهراب سپهری ،  شاعر محبوبمه ، اگه شما هم شعرهاشو دوس دارید ، یک فاتحه برای شادی روحش ، لطفا

عید قربان مبارک

به نام مهربانترین


روز عرفه؟

تو ذهنم یه حس خوب دارم به عرفه و عید قربان و عید غدیر

5 سال پیش مراسم خواستگاری و عقد برادرم تو این روزهای مبارک بود و سال بعدش روز عرفه شد روز ازدواجش

و سه شنبه پارسال روز قبل عید قربان ، روز عرفه خونه بودم و روزه که دوستم و 2 تاخواهرش که قصد زیارت و خوندن دعای عرفه تو امامزاده عبدالوافی رو داشتن به ناگاه من رو هم دعوت کردن و با خواهرم راهی شدیم و در جوار بارگاه امامزاده ای که عاشق بوده و دخیل عاشقان مراسم روحبخشی برگزار بود.

من تو دلم به فردا فکر میکردم که شروع اولین قدم ها برای زندگیم بود ، روز عید قربان و قرار خواستگاری و آشنایی خانواده ها که زندگی من و او میخواست به هم پیوند بخوره و برای خودم دعا کردم که اگر صلاح به خوشبختی و سعادت ما در کنار هم هست بشه و اگر نه...

سه شنبه ای زیبا داشتم و خاص شد در ذهنم که از خدا و امام خوبی ها و سیدالشهدا صادقانه یاری خواستم و شد آنکه ته دلم یواشکی خواسته بودم بشود!

پارسال همچین روزی به عرفه سالهای بعد فکر کرده بودم که کجا هستم و در چه حالی و امسال عرفه ای را وعده میخواهم که بشویــم مهمان خانه ی خدا...

و شکر بخاطر مهربونی همیشگی خدا


* عید سعید قربان مبارک *


* پنجشنبه شب که همسر ِ عزیز اومد ، از راه نرسیده با خواهر قصد خرید و بیرون رفتن کردیم و همسر اطاعت  ولی ماشین توی راه کلی اذیت کرد و کنار خیابون خاموش شد و برادر همیشه در صحنه که من بهش میگم امداد خودرو اومد و گفت ایراد از برق ماشینه و به اصطلاح خودش برق دزدی داره و باطری به باطری کرد و روشن شد ماشین ما و نرفته به سمت خونه برگشتیم و چه بارونی میومد و ترافیکی بود توی شهر و من به مرتضی از خیابونا فرعی آدرس دادم که برگردیم خونه که باز در نیمه راه ، اول چراغ ها و برف پاکن از کار افتاد و بعد در حال حرکت ماشین داشت خاموش میشد که مرتضی فقط تونست به کنارخیابون هدایت کنه و متاسفانه لیز خورد و  چرخ جلو تو کانال جوی کوچیک آب رفت و تا برادرم که پشت سر ما بود برسه یه راننده (که گویا مسافر بوده و خدا خیرش بده) ایستاد برای کمک و بعد برادرم و بعد هم یک دوست و آشنا و بارون هم هرچه تمام تر میبارید و من و خواهر زیر بارون

حالا ماشینی که استارت نمیخوره و خاموش و گیر کرده و من و خواهرم که نمیتونستیم توی ماشین برادرم منتظر بمونیم و زیر شرشر بارون بودیم.

آقایون در نقش قویترین مردان بودن و من پشت رُل نشستم و منتظر فرمون اون ها و خلاصه ماشین بیرون اومد و خوشبختانه خسارتی هم ندید!

بعد کمی تلاش دوباره روشن و ادامه مسیر خونه بدون چراغ و برف پاکن توی بارون شدید و بدون دید  که خیلی آروم میرفتیم و باز هم یک کوچه مونده به کوچمون خاموش و بعد مجبور به بکسل کردن تا خونه شدیم!

خدا خیرِ این دنیا و اون دنیا به اون بندگان خدا بده که توی بارون خیس شدن و مثل خیلی ها از کنار ما بی تفاوت رد نشدن!

تجربه ای بود که شکر به خیر خوش گذشت بدون خسارت جانی و مالی و شد خاطره ای برای تعریف کردن

تمام دیروز و دیشب هم بارون بود و امروز افتابی و صاف و امشب با همسر به جشن عروسی دو تا کفتر عاشق میرویم که بعد چند سال بالاخره عروسیشون پا گرفت!

* از صبح که اومدم سرکار داغ ِ داغم و حالم خوش نیست و تمام بدنم درد میکنه و منتظرم ساعت یک بشه و برم خونه و امیدوارم تا شب ازین بدتر نشم که در کنار همسر جشن عروسی بهمون خوش بگذره!

جــاذبه تــو

گاهی وقتا یه نفر 

باعث میشه که حس کنی

چیزی که تو رو روی زمین نگه داشته 

جاذبه ی زمین نیست




میگن با کسی ازدواج کن که وقتی کنارشی احساس آرامش کنی و به زمان فکر نکنی...

من با مرتضی که باشم دنیارم فراموش میکنم. چون میدونم دستمو میگیره و با همه قلبش گوشه کنار دنیارو نشونم میده , انقد آروم ِ آروم که با هم پیر میشیم!


فقط چند ساعت دیگه مونده به اومدنش در بارون و شکر خدای مهربونم رو بخاطر دو روز آینده که با هم لحظه ها رو نفس میکشیم!

بارون داره هدر میره , بیا با من قدم بزن               دلم داره پر میزنه , واسه تو و قدم زدن


حضرت پاییز

    پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند
    با رنگ‌های تازه مرا آشنا کند

    پاییز می‌رسد که همانند سال پیش
    خود را دوباره در دل قالیچه جا کند

    او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار
    راز درخت باغچه را برملا کند

    او قول داده است که امسال از سفر
    اندوه‌های تازه بیارد، خدا کند

    او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا
    او قول داده است به قولش وفا کند

    پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
    جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند

    شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
    یک فصل را بخاطر او جا به جا کند

    تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
    تقدیر خواست راه شما را جدا کند

    خش خش ... ، صدای پای خزان است،

    یک نفر در را به روی حضرت پاییز وا کند...

    (علیرضا بدیع)



    * فصل محبوبم دارد از راه میرسد و من چشم به راهش... 

    * پاییز حال مرا خوب می کند!

   و

   * پــاییـز مبـارکـــ *