بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

میلاد آقای خوبی ها

ﺑﺎﺳﻼﻡ ﺍﯼ ﺁﻗﺎ،

ﺷﺒﺘﺎﻥ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ،

ﺭﻭﺯﻣﯿﻼﺩﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺍﺳﺖ،

ﻋﺮﺽ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺁﻗﺎ، ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺘﺎﺑﯽ،

ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﻣﻨﺘﻈﺮﻧﺪ،

ﺩﺷﺘﻬﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺳﺒﺰﻩ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺩﮔﺮ،

ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﺁﻗﺎ؟

ﺍﻳﻦ ﻧﻔﺴﻬﺎ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﯼ ﺷﻤﺎ

ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺗﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ..!!


* میلاد امام خوبی ها , آقای مهربونی ها بر همه مبارک

اللهم عجل لولیک الفرج

* ماه امشب عجیب دلربا و زیباست!

وبلاگم دو ساله شد!

دو سال پیش

28 اردیبهشت 91

متولد شد.

وبلاگم را می گویم که شده جایی دنج برای نوشته هایم

برای ثبت روزمرگی ها , روزهای شاد و گاهی غصه هایم

جایی که گاهی بی بهانه و با بهانه آمده ام و نوشته ام که نوشتن یادم بماند.

و بواسطه وبلاگ کوچکم , خانه مجازیم چه دوستان خوبی که پیدا نکردم. دوستانی حقیقی تر از یک نام و نشان مجازی و آی پی هایی که فقط عدد نیستند که نام و نشانه اند!

روزهایی بوده که فقط با نگاه سریعی به خبرنامه و دیدن وبلاگ های بروزشده از بودن دوستانم خاطرم جمع شد که که هستند. چه با حال خوب , چه خسته و غمگین اما هستند.

و امروز نه فقط میلاد این اردیبهشتی کوچک که سالگرد پیوند دوستان خوبم هست . دوستانی از جنس آرامش و سبزی سیب و آسمان , غریب آشنا و سنگ صبور و رنگین کمانی از بهشت چون. پرستوی مهاجری که مینویسد تا بداند که فقط خدا برایش کافیست.


* با خنده هاتان خندیدم و با بغض نشسته در کلامتان باران شدم و رگبار , هم نفس لحظه به لحظه هایتان بودم و آمین گوی همه ی دعاها و آرزوهای گفته شده و نوشته نشده تان!

ممنون بخاطر بودنتان

و شکر ...

برای همه چیز!

فقط برای تو


همسر مهربانم با وجود تو، مرا به الماس ستارگان نیازی نیست

این را به آسمان بگو

تو به قلب من شادی و به جانم روشنایی می بخشی . . .

روزت مبارک باد


اعتکاف

هر سال این موقع با تموم وجود دلم میخواد برم اعتکاف و سه روز واقعا از همه دغدغه های زندگی جدا شم.

پارسال این موقع حالم خوب نبود و تو کار و روزمرگی ها غرق شده بودم.

رفتم تا حالم خوب شه , تا دعا کنم برای همه و بیشتر برای خودم که بتونم راه ایندمو درست برم و از خیلی چیزها بگذرم!

امسال با یه حال خوب میرم. شاید این اخرین سالی باشه که میرم و سال دیگه ایشالا سر خونه زتدگی خودم باشم و تعهدم برای قبول زندگی مشترک و مسیولیت هام اجازه نده!

به یادتون هستم و برای تک تکتون دعا میکنم , شماهم تو دعاهاتون منو فراموش نکنید.

میلاد حضرت علی (ع) و روز پدر و مرد رو به همه تبریک میگم.

یکی

یکی بــاید باشد که آدم را صدا کند.

به نام کوچکش صدا کند!

یک جوری که حال آدم را خوب کند!

یک جوری که هیچکس دیگر بلد نباشد.


یکی باید آدم را بلد باشد!

یکی مثل تـو...

تــولد

تولد 27 سالگی من هم گذشت ، خوب و خوش و قشنگ

مرتضی با مشارکت مامان ترتیب یه جشن تولد رو دادن و دوستامو دعوت کردن. سالن خونه رو هم مرتضی مهربونم تزیین کرد و منم کمکش کردم و بادکنک ها رو باد کردم.

بعدازظهر هم رفتیم بیرون و همون جایی که اولین بار همو دیده بودیم و یادآوری خاطرات گذشته نزدیکمون!

روزایی که خدای مهربون یه نگاه ویژه بهمون داشت و چقدر خوب همه کارهارو روبراه کرد برای وصال ...

موقع برگشتن هم کیک خریدیم و وقتی برگشتیم خونه شب شده بود و مامان عزیزم همه کارها رو انجام داده بود.

تا من آماده بشم ، دوستامم که همبازی بچگیم بودن و سالهاست همسایه ایم اومدن و شلوغی و شیطنت ها شروع شد.

همسر مهربونم بعد اینکه موهای خانومشو اتو کرد و کلی ظریف کاری انجام داد  برای راحتی ما تو اتاق من موند و سرشو گرم کرد تا جشن دخترونه ما با حضور مادرعزیزم برگزار بشه!

بعد اینکه بچه ها کلی بالا و پایین پریدن و خودشونو تخلیه کردن ، نوبت شمع فوت کردن و کیک بریدن شد و مرتضی و برادر بزرگمم به جمعمون اضافه شدن!

خلاصه اینکه شب خیلی خوبی و بقول بچه ها ایشالله "آخرین تولد خونه مامان" با کادوهای خوشگل گرفتن تموم شد. 


کلی عکس گرفته شد که من در ادامه چندتاشو میزارم!


و اما عکس کیک



صبح فردا هم با دخترعمو و پسرعمو و خانواده هاشون و برادرم و خانمش ناهار رفتیم جنگل





تـارا و مهران ، نوه های عمو

دخترِ ِ پسرعمو و پسر ِدخترعمو


* این پستو جمعه شب نوشتم و فقط عکسا مونده بود که آپ کنم و منتشرش کنم که مجبور شدیم بخاطر فوت خاله مادر مرتضی که خیلی وقته بخاطر کهولت سن مریض بود و بر اثر سکته مغزی یک هفته بیمارستان بستری بود بیایم رشت و اول میخواستم حذفش کنم ولی امروز یک شنبه با تاخیر کامل و منتشر کردم ولی زمانشو تغییر ندادم.

از همتون برای تبریکای تولدم خیلی زیاد ممنون. 

تعبیــر آمدنتــــ

این چند روز مونده به تولدم همش به این فکر میکردم اگه مرتضی کاراش هماهنگ نشه و نتونه بیاد پیشم , دیگه دلم نمیخواد حتی جشن تولد کوچیک خانوادگی همیشگی رو داشته باشم!!!

هر بارم که میپرسیدم میگفت ببینم چی میشه , شاید تونستم بیام , غصه نخور عزیزم.

منم برای اینکه از طرف من تحت فشار نباشه اصلا اصرار نمیکردم , حتی با وجود اینکه تو دلم غوغا بود از دلتنگی اما چیزی نمیگفتم , نمیخواستم بخاطر من از کار و زندگیش بزنه و یه روزه بیاد و بره! میگفتم مهم نیست اگه نشد بیای.

اما خدا میدونه که چقدر دلتنگ حضورش بودم. این اولین سالروز تولدم بود در کنارش و دلم نمیومد که اون روز که برام روز خاصی بود تنهایی سر کنم.

دیشب خیلی دلم گرفته بود و تصور اینکه شاید نتونه بیاد خیلی ناراحتم میکرد ولی نزاشتم مرتضی بفهمه چون نمیخواستم بخاطر ناراحتی من پاشه بیاد ، که میدونستم اینطوری حتما میاد. دوست داشتم بخاطر خودم بیاد ، بخاطر تولدم!

آخرا شب ، قبل خواب وقتی صداشو شنیدم و آروم شب بخیر گفتناشو ، دلم بدجوری لبریز شده بود و با صدای رعد و برق و شنیدن اولین قطره های بارون بغضم ترکید و منم هم نوا بارون شدم بی صدا

صبح با حس خوبی بیدار شدم! خواب دیدم که خونمون شلوغه و پر مهمون و من که تازه رسیده بودم خونه به دنبال علت مهمونی بودم که فهمیدم جشن تولد منه و همه بخاطر من اومدن. فقط همینا یادم مونده بود ولی همینم برام شیرین بود!

به مرتضی پیامک دادم و از خوابم گفتم گفت خیره ایشالله

حدودا یک بود که من کتاب جلوم باز بود و داشتم "ستاره ، آخرین عشق نادر" رو که روایت تاریخی و داستانگونه زندگی نادرشاه افشار بود میخوندم!

زنگ خونه رو زدند. مامان بعد چند ثانیه با تعجب گفت مرتضی اومده! گفتم چی میگی مامان ، مرتضی خونس ، ما همین الان داریم بهم اس ام اس میدیم. گفت بیا خودت ببین تا باورت شه! 

چنذ ثانیه بعد که مرتضی تو چارچوب در ورودی هال نمایان شد ، فهمیدم عجب گولی خوردم!

حسابی غافلگیر شده بودم و همه دلتنگی هام با بوی تنش پر کشید و تو آغوشش گم شدم و آسمون چشمام ابری شد و بارید!

مرتضی گفت از قبل تصمیم گرفته بود که بهم نگه میاد تا غافلگیرم کنه! همه کارهاشو برنامه ریزی کرده بود و کلی نقشه کشیده بود و الاحق که خوب سوپرایز شدم. کل خانوادمم بی خبر بودن!

گفتم : فکر نمیکردم بیای گفت : چی فکر کردی در مورد من ، با پای دل میومدم ، آسمونم به زمین میرسید میومدم!

و اینگونه خوابم تعبیر شد.



* اردیبهشت را برایم بهشت کردی محبوبم!

میلاد من نه چهارمین روز اردیبهشت که امروز بود ، در تب و تاب گرمای دستانت و حریم امن آغوشت...

و با عشق تو من خوشبخترینم ...


* گوش تلفن کَر      "دوستت دارم" را امشب        در گوش خودت خواهم گفت!

م ا د ر


مادرم , بانوی گل

شاهکار زیبای خلقت ، مخلوق دلبری خداوند،

شادی تو ، شادی دنیاست!

روزت ، ماهت ، سالت و تمام لحظه های عمرت از هم اکنون

مبارک...‎ ‎

***

حوا گفت :

من زن شدم تحملی پایدار

یک دنیا از سیبی گفت که من چیدم

ولی هیچ کس نگفت نشان عشق

سیب سرخی شد که من به آدم دادم.

.

.

.

ولادت بانوی یاس , فاطمه زهرا(س) رو به همه دوستان خوبم و مخصوصا مادران و همسران امروز و فردا تبریک میگم.



چقدر خوبه


چقدر خوبه کسی باشه که برای صحبت کردن بدون اینکه حرف بزنی همه چیز رو بدونه!


فقط کافیه به چشمات نگاه کنه!

بهار از متل قو تا رشت

سلام به همه دوستان خوبم

نبودن هامو ببخشید ، این مدت سرم خیلی شلوغ بود و همش در راهم!

هفتم مادربزرگ مرتضی که گذشت من چند روز بعد برگشتم خونه

سه شنبه آخرسال مثل همیشه تو کوچه مون بساط آتیش بازی براه بود. پارسال من چهارشنبه سوری مشهد بودم تا دوازدهم عید که برگشتم خونه!

پارسال فبل عید سرکار و اون همه شلوغی کار و خستگی که روحمو داغون کرده بود و بعد اون سفر مشهد که امام رضا(ع) طلبید و در کمال ناباوری راهی شدم و تازه شدم در مشهد الرضا

و امسال با یه عالمه شوق و حال خوب منتظر بهار بودم!

سال کنار خانواده تحویل شد و شاید آخرین سال تحویل تو خونه پدری بوذ و بدور از همسر

بعدازظهر چهارم عید با خانوادم اومدیم رشت خونه همسراینا که امسال نو عید داشتن بخاطر فوت مادربزرگ

خانوادم صبح فردا رفتن و من موندم پیش همسری که اگه یه روز دیرتر میرفتم خودش میومد دنبالم ، طاقتش تموم میشد 

قبل اومدن برای همه خانواده همسر هدیه گرفتم و چقدر دوست داشتن یادگاری های من رو و متقابلا هدیه گرفتم ازشون

مخصوصا سرویس قهوه خوری مادر همسر و قاب تزیینی برادرشوهر با شعر سهراب سپهری که شاعر محبوبمه و بینهایت دوسش دارم!

اخرین روز هم هوا ابری و بارونی شد و با فامیل پدری مرتضی که 4 تا ماشین بودیم شامل من و مرتضی و پدر و مادر و عمه و پسر و عروساش و عمو و زنعمو و پسرعمو رفتیم روستا گیلــوا خونه دایی پدرشوهر ، چه روستا قشنگی یود ، شالیزار و سرسبزی اطراف جاده در طول مسیر روحبخش بود.

پذیرایی از این همه ادم با خوشرویی و به سبک قدیم با خوراکی های سنتی و شیطنت های پسرعمه ها همراه شد و با دوربین مرتضی یادگاری ثبت شد.

تعریف از خود نباشه خوشبخنانه بین فامیل همسر مثل خود همسر محبوب شدم و دوستم دارن و منم سعی میکنم با همه مهربون باشم. 

یک هفته کنار همسر بودن و رفتن به مهمونی و بیرون رفتنا و یه عالمه عیدی جمع کردن [:S004:] زودگذشت!

اخرین شب هم هوا برفی و سرد شد و صبح که برمیگشتیم متل قو تو جاده برف بود.

همسر مهربونم برای سیزده بدر پیش من بود و رفتیم جنگل تیلاکنار و همه فامیل ما بودن و توی جنگل حسابی شلوغ بود و جا سوزن انداختن نبود.

جای همتون خالی کلی خوش گذشت ، مسابقه طناب کشی بین اقایون و خانم ها که با اوانس اقایون و بقولی ترس از ندادن شام بهشون به نفع خانم ها تموم شد . 

غروب هم با پسرعمو و دخترعموها و همسراشون  وسطی بازی کردیم و من و مرتضی تو تیم مقابل هم بودیم و هرکاری کردم پارتی بازی نکرد و بهم گل نداد  ولی با اینحال تیم ما برد و منم انقد با توپ ضربه خورد به سرم که تا شب سردرد داشتم.

مثل هر سال کلی عکس گرفتم. با این تفاوت که همسر مهربون بود و دوربین دیجیتالش و عکسا حرفه ای تکی و دونفره!

اعضاء تیم وسطی بخاطر پرش ها و تلاش های از جان گذشتشون تا چند روز دچار کوفتگی و بدن درد شده بودن.

دو سه روز بعدی هم مرتضی پیشم موند تا کارهامو انجام بدم و با هم برگردیم رشت.

از دوشنبه عصری هم رشتم و انشااله بعد عروسی و مراسمات برمیگردم.

پنجشنبه بعد نه ، بعدترش هم تولد منه و بقول مرتضی دو ماهه من و تو شدیم مارکوپولو و از رشت به متل قو در حرکتیم و نرفته برنامه ریزی برای دفعه بعدی رو میکنیم.

عروسی که تموم بشه و برگردم به خونه و روال عادی زندگیم میرم دنبال کار مناسب . دیگه استراحت کردن بسه!


جنگل تیلاکنار ، متل قو

آسمـان در دستان درختـان






ساحل متل قــو



مثل همیشه محتاج دعاهای خوبتون هستم و نبودن و نیومدن به وبلاگاتون رو پای فراموشی نزارید.