بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

آخرین روزهای سال

آﺧﺮﯾﻦ ﺟﻤﻌﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺳﭙﺮﯼ ﺷﺪ.

ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﺳﺎﻝ

92

ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻋﺠﯿﺐ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ! ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﺎﺏ

ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﻏﺮﯾﺐ!

ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻋﺸﻘﻤﺎﻥ ﺳﺒﺰ

ﮔﺸﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺁﺑﺎﻥ ﺷﺪ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ

ﺁﻏﺎﺯ ﺍﺑﺪﯼ ﻣﺎ ﺷﺪﻧﻤﺎﻥ

ﺷﺮﻭﻉ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺏ

ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎ

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺯ ﻫﻢ

ﺷﻮﻕ ﺩﯾﺪﺍﺭﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭ

ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻫﻮﺍﯼ ﺷﺒﺎﻧﻪ

ﺧﺮﯾﺪﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺗﻮ

ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻋﺒﻮﺭ

ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ!

ﻭ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺳﺨﺖ , ﻏﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ

ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﺳﺎﻝ ﻭ

ﺑﺮﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻥ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﺍﻭﺭﯾﺶ ﺍﺷﮏ

ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﻓﺸﺮﺩﻩ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﺯ

ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻏﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﻃﻌﻢ ﺗﻠﺦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ

ﺩﺍﺩﻥ ﻋﺰﯾﺰ ﺭﺍ ﭼﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ!

ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﭘﻨﺎﻩ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ

ﻗﻠﺒﺖ

ﻭ ﺣﺎﻻ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﻫﻢ

ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 92

ﻋﯿﺪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻋﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻭ

ﺳﺎﻝ 93 ﺷﺮﻭﻉ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ


ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻤﯿﺸﮕﯿﺖ

ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮔﺮﻣﺖ ﮐﻪ ﺍﺭﺍﻣﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﺯﯾﺴﺘﻦ

ﺷﮑﺮ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﻬﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢ ﻧﻬﺎﺩﯼ ﻭ ﻋﺸﻖ

ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺒﺘﺶ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﺷﺪ.


** ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ

ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﺟﺪﯾﺪ ﺍﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ **

...

برای دوست داشتنت

محتاج دیدنت نیستم...

اگر چه نگاهت آرامم می کند

محتاج سخن گفتن با تو نیستم...

اگر چه صدایت دلم را می لرزاند

محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...

اگر چه برای تکیه کردن ،

شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!

دوست دارم ، نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم 

دوست دارم بدانی ،

حتی اگر کنارم نباشی ...

باز هم ،

نگاهت می کنم ... 

صدایت را می شنوم ... 

به تو تکیه می کنم

همیشه با منی ،

و همیشه با تو هستم، 

هر جا که باشی!



بــــــرف

سلام

بعد مدت ها برگشتم! و مثل همیشه دلم تنگ شده بود خیلی!

زمستون در میونه راه کوله بارشو باز کرد و اینبار سوغات شهر ساحلی ما برف بود و برف...

اولین روز از اومدنش ذوق کردیم و وقتی روی زمین نشست بیشتر  و من و خواهرم توی سرما توی کوچه قدم زدیم و از برف لذت بردیم.

دو روز گذشت و برف همچنان می بارید و بابا و دو تا داداشا روی سقف در  دو نوبت در روز برف پارو میکردن و باز هم روی سقف شیرونی خونه برف سنگینی میکرد. برق و آب هم قطع بود و خدارو شکر گاز داشتیم.

من و خواهرم و خانم برادرم از برفا پارو شده که توی حیاط مثل کوه شده بود سرسره درست کردیم و کلی سر می خوردیم!

توی کوچه مون آدم برفی درست کردیم و کلی جاتون خالی خوش گذشت.

من یه سرما کوچولو خوردم و جناب همسر تهدید کردن که اگه بری بیرون و مریضتر بشی آخر هفته که قراره بیام دنبالت نمیام! منم که حرف گوش نکن... 

چهار پنج روزی بی وقفه برف بارید و حدودا یک و متر و نیمی میشد و میگفتن برفی بی سابقه ای بود.

خسارت های زیادی به خونه های قدیمی ، باغدارا ، گلخانه دارا وارد شد. درخت پرتقال تامسون ما هم زیر سنگینی برف طاقت نیاورد و شکست.

توی کوچمون فقط اندازه یک نفر راه باز شده بود و خیابون و کوچه ها بسته بود و همه پیاده این و طرف و اونطرف میرفتن و خبری از ماشین توی جاده نبود تا چند روز.

برف که بند اومد لودر و جاده باز کن اومد کوچه ها و خیابونا رو باز کرد و ادم برفی ما هم زیر برفا مدفون شد.

دوباره ادم برفی درست کردم با دستای یخ زده و دعا میکردم که زودتر آب و هوا مساعد شه که همسر بیاد ، سه هفته بود که ندیده بودمش و دلم حسابی تنگش بود.

بهم قول داده بود هر جور هست بیاد ، چون طاقت یه روز دوری بیشتر رو نداشت و مثل همیشه خوش قول بود و آخر هفته اومد!

سوپرایزشم یه گوشی اندروید ، هدیه ولنتاین بود که یه هفته زودتر بهم داد و اینجوری غافلگیرم کرد.

شنبه هم اومدیم رشت و تا قبل عروسی دختر عموم که آخر ماهه اینجام و با هم برمیگردیم متل قو!

خدا رو شکر همه چی خوبه و خوش!

هدیه ها همسرو هم که یه بلوز بود و کیف دستی و عروسک و شکلات بود دادم!

هدیه های من هم یه کیف و یه عروسک گوسفند قرمز و قلب شکلاتی بود که داخل  جعبه کادو دست ساز خودش گذاشته بود و همراه خانواده همسر یه جشن کوچیک گرفتیم با یه کیک قرمز مخملی!

برای من ولنتاین و یا سپندارمزگان خودمون یه نماده ، یه روز خاص که روز عشاقه ، روزی برای همه کسایی که دوسشون داریم و دوستمون دارن و این روز یه بهونس که بهشون یاداوری کنیم که چقدر برامون باارزشن.


مادر همسر برام تا حالا دو سه تا جوراب و گیوه بافته و دیشب کاموا خریدم که ازشون یاد بگیرم!

خودم یه کیف کاموایی درست کردم و دوست دارم کفش و گیوه کاموایی هم یاد بگیرم!

امیدوارم چهار پنج روزی که هستم یاد بگیرم!


و اینم عکسای برفی


اولین روز برفی



دومین روز برفی 



 و آدم برفی های من




و اینم بچه خرگوشای همسر که تازه به دنیا اومدن

و یکی از سفیدا هدیه خواهرمه


اندر احوالات من

سلام 

اول از همه تشکر میکنم بخاطر حضورتون و اینکه شرمنده مهربونی هاتون هستم که نشد بیام بهتون سر بزنم!

یه چند وقتی درگیر بودم! یه خورده حالم خوب نبود ، یه خورده نت نداشتم و سرمو با بافتن شال گردن برای همسر گرم کرده بودم...

سه شنبه گذشته برای اولین بار رانندگی توی خیابون اصلی(اتوبان) ، شلوغترین نقطه شهر رو تجربه کردم. این چند وقت توی شهر رانندگی کردنم محدود به باشگاه و محل کار قبلیم و بازار و خرید رفتن بود از خیابونای خلوت اما سه شنبه به خودم جرات دادم و خداروشکر بسلامتی گذشت. یه خورده اعتماد به نفسم کم بود، از عابرای پیاده و دوچرخه و موتورسوار یه کم توی خیابون میترسیدم که یهو جلوی چشمت سبز میشن اما با دعا و صلوات خودمو و ماشین بابا رو سپردم به خدا و رفتم

به بابا که گفتم ، گفت یعنی تا الان نمیرفتی!!!  بعدشم تا شب انقد با ذوق برای همه تعریف کردم از رانندگیم که ، شب دقیقا قبل اومدن همسر از رشت که قرار بود بیاد دنبالم وقتی داشتم از پارک در می اومدم بخاطر یخزدگی شیشه ها و نداشتن دید کافی زدم به جدول و سمت راننده یه کم خسارت دید!  انقد اعصابم بهم ریخته بود که چرا شیشه ها رو خوب پاک نکردم و چرا این اتفاق افتاد که بغضم گرفته بود! بنده خدا مرتضی وقتی رسید من هنوز تو کوچه بودم و با اون قیافه پریشون وقتی منو دید و ماشینو کلی ترسید و منم بجای خوش آمد درست درمون بغضم شکسته بود و بارون چشام بند نمی اومد! 

دست خودم نیست وقتی بغض دارم یکی بخواد دلداریم بده و قربون صدقم بره بغضم تبدیل به بارون بی امونی میشه که بند اومدن نداره! دلم براش سوخت تموم شب سعی میکرد که منو سرحال بیاره ، همه هی میگفتم اشکال نداره ، خداروشکر همینجا توی کوچه بود و خودت چیزیت نشد اما من خودمو بخاطر سهل انگاریم سرزنش میکردم توی دلم! تا حالم جا بیاد یه کم طول کشید و دلم برای مهربونی های همسر سوخت با این مژگان ِحساسش چه کنه در آینده!  

چهارشنبه بعد ناهار حرکت کردیم به سمت رشت و من به حرف همسر عزیزم گوش نکردم و یه ساعت با گوشیش پو رو بازی کردم و وسطای راه بود که حالم بد شد و بیخیال بازی شدم. سرم گیج میرفت و حالم بد بود ولی به مرتضی چیزی نگفتم که نگران نشه ، از شب قبلش معدم درد میکرد و حالت تهوع داشتم اما خیلی کم بود! نزدیکای رشت که شدیم مرتضا گفت چرا انقد ساکت شدی یهو و گفتم بهش حالم بده ، حدودای 7 رسیدیم رشت و بارونم بشدت می بارید که به خونه رسیدیم! بقول برادرهمسر که میگفت هر وقت میای رشت بارونم میاد!

رسیدنم به خونه همون و بهم خوردن حالم همون... 

مرتضی که خیلی ترسیده بود و هرچه قدر میگفت که بریم دکتر میگفتم خوبم و اونم باور نمیکرد!

مادرهمسرم م که پزشک خونگی خوبی برای خودشه بهم دارو داد تا ظهر فرداش استراحت کردم و بهتر شدم! حضور مرتضی کنارم که آخر هفته مرخصی داشت برام دلگرمی بود و خوشحال بودم و حالمو بهتر میکرد! بعدازظهر هوا آفتابی و گرم بود و رفتیم یه کم دور زدیم و تا شب خوب بودم.

جمعه ظهر رفتیم خونه مادربزرگ مرتضی و شب هم خونه زنعموی مادرش دعوت بودیم! غروبشم رفتیم بازار و کاموا خریدم تا در اوقات فراغت بافتنی کنم!

معده دردم از غروب دوباره شروع شده بود و بعد از شام بدتر شد و شربت نعناع هم تاثیر نداشت و وقتی آخر شب برگشتیم خونه دوباره حالم بهم خورد...

شنبه ظهر مرتضی زودتر از سرکار اومد دنبالم و رفتیم دکتر، فشارم پایین بود و برام سِرم و آمپول و قرص و شربت نوشت و یه عالمه توصیه که تا یک ماه حبوبات و ترشیجات!!! و غذاهای چرب نخور که معدم ضعیف شده!

سِرُم ، سرگیجه هامو بهتر کرد و حالم با پرستاری همسر عزیز و مهربونم و مراقبت مامان رویا و دلسوزی های اعضاء خانواده که نمیزاشتن دست به سیاه سفید بزنم (حسابی لوسم کردن) و درنهایت با قرص و شربت بهتر و بهتر شد!

با مادرم هم تلفنی در ارتباط بودم ولی چیزی نگفتم از مریضیم که از راه دور نگران نشه!

پنجشنبه بعدازظهر هم برمیگردیم متل قو که جمعه مرتضی بتونه برگرده رشت!


با اینکه اینبار همسر و خانوادشو حسابی اذیت کردم اما بازم خوش گذشت و همین آرامش درکنار همسر بودن و خیابون گردی و خرید و قدم زدن های شبانه رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم!


و این جمله برای مرتضی عزیزم که میدونم وقتایی که من نیستم و دلش تنگه سر از اینجا در میاره 


دوســتت دارم و تاوان آن هر چه باشد ... باشد 


دوستت خواهم داشت ... بیشتر از دیروز 

باکی ندارم از هیچکس و هر کس ...  که تـــــــو را دارم 

عزیز ِ دل  


+ بفرمایید یک فنجان چای داغ همراه کیک خونگی دستپیخت مادرهمسر ، جاتون خالی

و اینکه برای روزهای خوبتان دعا میکنم ، چون روزهای خوب شما ربط عجیبی دارند به حال خوب من !

دریــا ، زمستـون


تقدیم به همه دوستان     

جاتون سبز بود








و نمای ساحلی برج قو الماس خاورمیانه (در حال احداث)


برای تو

از قول من
به باران بی امــــــــان بگو :


دل اگــــــــــر دل باشد

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد


********

مخاطب دلـــــــــم :

می مانی و شبها پرستاره میشود

می آیی و زندگی عاشقانه میشود

می باری و همه جا تازه میشود

می تابی و دلم بیشتر عاشقت میشود

با تو بودن تکراری نمیشود


و تو که باشی


دنیا از آن من میشود


*******


می گویند:


عشق خدا

به همه یکسان استــ

ولی من می گویم:

مرا بیشتر از همه

دوستــ دارد

وگرنه

به همه

یکی مثل تو می داد. 

بفرمایید ...


ســـــــــلام


قول کیک عقد رو بهتون دادم و حالا الوعده وفا

کامتون رو شیرین کنید ، انشالله قسمت خودتون بشه!


* امروز یعنی 9 آذر یک ماه از عقدمون میگذره!


تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net



کیک کوچولو ِ ساده روز عقد ...


 

ادامه مطلب ...

دلتنگی های مدام

امروز آخرین روز ار سفر یک هفته ای من به شهر بارانه و فردا صبح برمیگردم متل قو

دلم برای خانوادم تنگ شده ، برای مرجان خواهرم ، محسن ، مامان ، بابا که از روز دوم دلتنگ شده بود و میگفت کی برمیگردی؟

برای همه چیز ، اتاقم ، کوچمون ، برای لحظه هایی که دلتنگ می شدم برای بودنش و حالا که اینجام و دلتنگ ...

قلبم الان دو قسمت شده ، دو تکه و هر دو هم دلتنگ ، موندم بین رفتن و نرفتن

بازم باید صبوری کنم تا دلتنگ نشه و زیر قولش نزنه ...

و چه خوب که همه خانواده برای رفتن من میان وگرنه نمیدونستم اگه قرار بود اینجا خداحافظی کنم چقدر بارون می بارید ، مثل کلمه به کلمه این نوشته که خیس بارون و مه بود!

امسال از اولش تقدیر من دوری از خانواده بود! سال تحویل امسال و دو هفته ای که مشهد بودم و شد اولین سفر تنهایی من و سرآغاز لحظه های خوب من

زندگی بازی های عجیبی داره ، گاهی در لحظه ای قرار می گیری که وقتی بهش فکر میکنی ، میبینی این لحظه آرزوی لحظه ی دیگه ای بوده ، که شاید تصورش هم برات دور بوده یا اصلا بهش فکر نکردی!

خدایا شکرت برای همه لحظه هایی که قرار نبود سهم من شه اما به لطف مهربونی های بی حدت نصیبم شد. شکر به خاطر همه داده هات و نداده هایی که مصلحتی توشون هست. خیلی دوست دارم و مثل همیشه هوامونو داشته باش!




* شهادت امام سجاد تسلیت و التماس دعا

من ، تو ، باران

به نام مهربانترین


                                خیس شدن در باران نم نم

              با چتر بسته در دستان تو

                                                                            عجیب می چسبد!

وقتی دستکش هایم را در می آوردم تا دستانت را لمس کنم

سردی دستان ِ تو در گرمای دستانم از بین میرفت

و قلبم از آرامش بی حد داشتن تو لبریز بود!

حتی نگاه ِ نگران و لحن پر از خواهشت که نگران شدت گرفتن سرماخوردگیم بود مانع نمیشد که از دستان تو دور بمانم!

من سردی هوا را به جان میخرم و لبخند میزنم به همه دلواپسی هایت...

این یک هفته در کنار تو بودن که فقط 3 روز دیگر مانده تا رفتن من ، برای من زیباترین لحظه ها بود!

گرمی محبت خانواده کوچکت که در ساعات نبودن تو بر من چندین برابر بود تا دلتنگ نشوم ، نمیدانی چه شوقی به قلبم می آورد.

دوست داشته شدن من یعنی :

محبت پدر مهربانت که برایم لواشک میخرد هر روز و من جای خالی دختر نداشته اش را پر کرده ام در خانه

یعنی محبت بی ریای مادرت که من شرمنده مهربانیش هستم

یعنی شیطنت های برادرت که وقتی هست ، لبخند هست و شور ، و من یادآور برادرم و شیطنت های خاص یک مرداد ماهی می افتم!

یعنی انتظار آمدن تو و لبخندی که سیمایت را شکوفا می کند وقتی در را به رویت می گشایم و من عجیب از آرامش این روزهایت سرشارم عزیز ِ من 

خلاصه بگویم برایت که من عشق را در خانه شما و میان محبت هایتان یافته ام و این است که انگار سالهاست در این لحظه ها در کنارتان بوده ام

و ساده بگویمیت که از حالا وقتی به دور شدن از شما فکر میکنم دلم می گیرد و دلتنگ می شوم...

رشت ، آذر 92



من نگاه تو رو میخوام 

    روی ماه ِ تو رو میخوام

    آسمون ِدو تا چشم بی قرار تو رو میخوام ...


(گوش کردنش خالی از لطف نیست )



سلام بر قلب صبور زینب(س)


* از دیشب سیستم روبراه شد و امروز از قبل ظهر بی وقفه با نصب آنتی ویروس و آپدیتش درگیر بودم
و تقریبا هشت ساعته که پشت میز نشستم و همزمان با آپدیت کردن به همه دوستان سر زدم و نظری گذاشتم به تلافی همه نبودن هام!
سخت بود همه پستاتون رو با هم خوندن ولی من تونستم تمومش کنم!
با داشتن گلودرد و درحال سرمای شدید خوردن یه عالمه ترشک و لواشکم خوردم که دیگه دارم از حال میرم...
در این روز و شبهای عزیز التماس دعا یادتون نره