** قاصدک **

** قاصدک **

من همان قاصدک بهار دیروزم...
** قاصدک **

** قاصدک **

من همان قاصدک بهار دیروزم...

رمضان

امشب خوشحالم با تمام چیزایی که میتونه باعث حال بدم باشه ولی از درون خیلی خوشحالم

چون فردا میتونم بعد از ۵ سال روزه بگیرم :)

و واقعا حال خوبم وصف نشدنیه

چون دیگه هیچ خبری از قرص افسردگی نیست

خبری از اسپری نفس تنگی نیست

و ...

باورم نمیشه که تونستم تو این یک سال این همه قدم مثبت بردارم

و این همه رو خودم کار کنم و اینقدر خوب نتیجه بگیرم...

حتما که دست خدا پشتم بوده...

بعضی وقتا حتی تصورشم نمیکنی که بتونی و از پسش بر بیای، حتی احتمالشم نمیدی که بشه...

ولی واقعا میشه... فقط کافیه قدم اولو برداری و ادامه بدی و باور داشته باشی که میشه...

و اونقدر درگیر ادامه دادنی که یه موقع به خودت میای و میبینی جایی هستی که فکرشم نمیکردی باشی...

هنوز خیلییییییی قدم های بر نداشته دارم...

هنوووووز خیلی کارا باید بکنم

و هنوز اول راهم

ولی همین اول راه به خودم امیدوار شدم...


دست خدا پناهتون


پ.ن: امشب یه بارونی گرفته اینجا که دلم میخواد تا سحر بیدار باشم و از پشت شیشه ببینمش...

سکوت محض

و صدای بارون پشت شیشه

و مغزی که اینجور وقتا تو افکارش گم میشه...

زندان

میدونید دلم چی میخواد؟

دلم میخواد تنهای تنها برم سفر، مهم نیست کجا برم ...

یه هتل خوب بگیرم چند روزی برم تو هتل اصلا نمیخوام از هتل برم بیرون...

فقط بمونم تو هتل و فیلم ببینم، چند روز فقط تنها بشینم تو هتل و مشغول فیلم و کتاب باشم...

کل کاری که میکنم تو این چند روز خوردن و خوابیدن فیلم دیدن و کتاب خوندن باشه...

حتی فکر کردن بهشم حس خوبی میده بهم...

....

یه جایی از زندگیمم که میدونم باید چیکار کنم و نمیخوام انجامش بدم...

میدونم چی بده و انکارش میکنم...

نمیدونم

شایدم دنبال یه فرصتم...

اینو میدونم که همه چیز بستگی به انتخاب من داره...

فقط منم که همه چیز براش مهمه...

فقط منم که به فکر آینده ام...

فقط منم که سعی میکنم تعادلو تو زندگی نگه دارم...

و واقعا از این که همه چیز روی دوش من باشه خسته شدم...

میدونم چاره ی همه ی اینا چیه...

راه فرار از این زندان و ماتریکسی که توش هستمو میدونم

ولی میترسم...

خیلی میترسم...

از فروپاشی...

از دوباره ساختن...

از رها کردن...

از عادت دادن خودم به چالش های سخت...

و خیلی چیزای دیگه...

من ازشون میترسم...

شایدم خسته ام...

خسته تر از اونی هستم که بخوام یه فروپاشی دیگه رو تحمل کنم...

خسته تر از اونی هستم که دوباره بسازم...

نمیدونم

هرچیزی که هست...

ترس یا خستگی

مانعم میشه

و این حالمو بد میکنه...

یه وقتایی به خودم‌ میگم خب حالا اومدیو رها کردی این زندانو...آخرش چی؟ حالت خوب میشه؟

به خودم میگم نه...

ولی جالبی قضیه اینجاست که تو این زندان هم حالم خوب نیست

چه بسا بدترم هست....

یه وقتایی حتی مجبوری بین حال بد و بدتر هم انتخاب کنی...

و این سخته...

از انتخاب کردم خسته شدم...

از همه‌ چیز خسته شدم...

ای کاش یه فرشته میومد دستمو میگرفت و منو واسه همیشه با خودش میبرد...

زندگی

چند روز پیش یه نفر در مورد زندگی تو اینستا یه متنی نوشت

و همونجا که میخواستم براش کامنت بذار در عرض چند ثانیه سه بیت شعر نوشتم و گریم گرفت...

ده سااااال از آخرین باری که شعر نوشتم میگذره...

ده سال نتونستم حتی یه مصرع بنویسم و حس خیلی خوبیییی داشت که دوباره تونستم بنویسم...

فکر کنم این مسیر خودشناسی داره منو برمیگردونه به تنظیمات کارخونه :)

این حس ناب ذوق و خوشحالی رو برای همتون آرزو دارم...

اینم سه بیت شعر من:



زندگی شعله ی عشقیست که نرسیدن دارد

زندگی طعم گس قهوه ی تلخ که چشیدن دارد


زندگی باختن به خاطره هاست

زندگی خنده ی تلخیست که گریستن دارد


زندگی ساز نرقصیدن هاست

زندگی را چه برقصی چه نرقصی جریان دارد


و شاید این سه بیت خلاصه باور من از زندگی باشه...

ای کاش میتونستم ادامش بدم و کاملترش کنم ولی هرچی تلاش کردم نشد...

سی سالگی

نمیدونم دلم چشه که دیگه میل و رغبت قبلو واسه نوشتن تو این فضا نداره...

ولی با این حال ته دلم کشش خاصی برای نوشتن دارم...

همون کششی که همیشه پیروز میشه ...

و بازم دلو میزنم  به دریا و مینویسم در برابر چشم های خاموشی که میخونن منو...

سه روز پیش تولدم بود

هی گفتم بنویسم؟ ننویسم؟ 

آخر سر هم دیدم واقعا کم لطفیه اگر از تولدی ننویسم که با تمام تولدام فرق داره...

البته نه در جهت هدیه و جشن و فضای زندگیم...

نه خبری از هدیه بود و نه جشن و نه رابطه ی قشنگ و نه چیزی که بشه بهش دلخوش بود...

از این بابت فرق داشت که اولین تولدی بود که من به صلح درونی خودم رسیده بودم...

اولین تولدی بود که با تماااام مکافات و دردسر ها و مشکلاتی که دارم گله ای از زندگیم نداشتم...

البته مازوخیسم نیستم ولی بعد از یک سال مطالعه و تفکر و دو دو تا چهار تا یقین دارم که همه ی اینا در راستای رشد من بوده و چرا من همکاری نکنم و سعی نکنم خودم رو ارتقا بدم تا دوباره این مکافات تکرار نشه؟

به این باور دارم که زندگی وقتی میخواد یه درسی رو به وسیله ی یک چالش سخت بهت یاد بده اگر تلاش نکنی اون درسو بفهمی و یاد بگیری بارها و بارها تکرارش میکنه تا اون درسو بفهمی و خودتو ارتقا بدی و مجدد خودتو آماده کنی برای چالش های بعدی و حتی سخت تر تا درسهای بیشتری بگیری...

این وسطا باید حواست به نشونه ها باشه...نشونه هایی که خدا بهت میده تا راحت تر از پس این چالش ها بر بیای...

من فهمیدم تمام مشکلاتم ریشه در کدوم وجه وجودی خودم داشت...

اونقدر فکر کردم...اونقدر جستجو کردم...اونقدر خودم رو تحلیل کردم تا بفهمم اگر جایی که باید رها کنم رها کردن رو یاد نگیدم اونقدر زندگی از من میگیره تا یاد بگیرم رها کردنو...

فهمیدم وقتی خودم برای احساسات خودم ارزش قائل نیستم اونقدر زندگی احساساتمو به چالش میکشه تا بدونم هر احساسی چه ارزشی داره و کی و کجا و چه اندازه باید باشه...

فهمیدم وقتی خودم، خودم رو دوست ندارم اونقدر پس زده میشم تا بفهمم اولین دارایی خودم ، خودم هستم...

و هزار و یک درس و تحلیل دیگه که اگر بخوام بنویسم تمومی نداره...

حرف در این راستا زیاده و دلم میخواد بعد ها بیشتر در این مورد بنویسم...

...

..

بعد از ۵ یا ۶ سال رفتم تهران...و با تمام مشکلاتی که توی سفر بود اون بارونی که اومد همه رو شست و برد...

روز تولدم قشنگترین هدیه همون بارونی بود که روی سرم میبارید و من دست نوازش خدا رو روی سرم حس میکردم...

...

از ته دلم امیدوارم که همه این صلح درونی و این حس شیرین و لذت بخشو تجربه کنن و اگر تجربه کردن تلاش کنن تا حفظش کنن...

این تولد بی نظیر سی سالگی رو به خودم تبریک میگم :)

به وقت 

۲۳

دی ماه

۱۴۰۲

تهران و بارون و من....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.