بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

سالگرد یکی شدنمان

پنجشنبه 9 آبان 92

از صبح زود جلوی آیینه نشسته ام و گوش به حرف های آرایشگر میدهم که آشناست و کارش را خوب بلد است و میداند من چه میخواهم اما دلم جای دیگریست! چند ساعت مانده به بزرگترین اتفاق زندگیم ، اصلا یادم رفته است که چطور شد که قصه به اینجا رسید ، یادم که نرفته اما  چه خوب که به نگاه مهربان ِ او سپرده بودم که هوای دلم را داشته باشد! و چه آسانتر از آنچه فکرش را میکردیم رسیده بودیم به ابتدای یکی شدنمان!

مادرم نگران است ، مثل همیشه هزار تا نگرانی برای خودش درست کرده است که دیر نرسیم و ... که ناهار مهمانان ِ از دور و نزدیک آماده باشد و  ...

چند دقیقه ای به 11 مانده است ، دیر شده است اما من آرامم و به عجله ی مادر میخندم و دنبال چادر سپید و یاسی ام میگردم! چادر سر کردن را خوب بلد نیستم و بخاطر آرایش مو و لباسم سخت درگیر چادر میشوم که نیفتد ، زیر پایم گیر نکند! و گوش به حرف آرایشگر نمیدهم که میگوید بیخیال چادر! سپیدی اش که بوی محض عروس شدن و پاکی میدهد دوست دارم!

مرتضی آمده ، کت و شلوار پوشیده پشت در است و ماشین را گل زده است ، تور آبی درست همرنگ بلوزش ، همرنگ لباسم

گل را دستم میدهد و من نمیگیرم ، نگران چادرم هستم که نیفتد و کات ... (تا مدت ها سوژه خنده می شود)

دوباره! گل را میگیرم ، در را باز می کند و مینشینم و می نشیند و ماشین ها حرکت به سوی مهظر

آینه جلویم را پایین می آورم و خودم را ورانداز میکنم و به جمله مرتضی که چقدر خوشگل شدی میخندم و میگویم که بودم و میخندد!

تور آبی در هوا تکان میخورد و صدای بوق ماشین های عبوری در اتوبان شنیده میشود! همه جاده چشم به سمت ما دارند و من یاد زمانی میفتم که ماشین عروس میدیدم و ذوقشان را میکردم و حالا باورم نمیشود که جایمان عوض شده!

ساعت 11:30 و اتاق بزرگ عقد برای همراهان ما کم است! پدر و مادر و برادر و خواهر من هستند و دایی و زندایی و عموی بزرگ پدرم که بزرگ است و تنها عمویم که از مشهد خودش را رسانده و بقیه فامیل مرتضی که از رشت خودشان را رسانده اند!

ساعت 11:45 و صدای اذان ظهر بگوش میرسد و من قران بدست با وضو ، بار اول ... بار دوم ... زیر لفظی و با اجازه پدر و مادرم بله و همهمه و صدای بله گفتن داماد کمرنگ میشود و من میخندم که چرا به داماد بیچاره بها نمیدهند.

حلقه ها در دست میرود و بدجنسی های من که یک تکه کیک را درسته در دهان همسر فرو میکنم و میخندم! چه عروسی شده ام ، اصلا هم از خجالت آب نشده ام! 

کلی امضا میزنیم و آقای عاقد حرف میزند!

عکس میگیریم و باز ادامه دارد پروژه عکس یادگاری با عروس و داماد که کم مانده از مهظر بیرونمان کنند که باید بروند برای مراسمی

ساعت از یک گذشته است و برای فیلمبرداری به جنگل زیبای تیلاکنار میرویم و عشق ِ عکس گرفتن من با ژست های مختلف تمام نمیشود در آن خلوت

ساعت سه خودمان را به خانه میرسانیم برای جشن کوچکی که در خانه مان برپاست! کلی آشنا و فامیل جدید میبینم و مرتضی در کنارم برایم نسبت ها را توضیح میدهد و خودش باورش نمیشود که این راه را بخاطر او آمده باشند.

داماد که میرود ، تازه هلهله و شادی شروع میشود و دوستان چه ها که نمیکنند....  و من سپرده ام که کاری به من نداشته باشند که گوش نمیدهند و من هیچوقت بلد نبودم حرکات موزون را موزون انجام دهم! 

شب از راه رسید و مادر و پدر و بستگان مرتضی هم هرچه اصرار میکنیم نمیمانند و با شوخی و خنده او را به من میسپارند و میروند.

من و مرتضی هنوز ناهار نخورده ایم ولی عشق گرسنگی حالیش نمیشود و یادمان رفته که فرصت غذاخوردن نداشتیم و شام خانه برادر میان آن شلوغی بعد مهمانی خورده میشود.

نیمه شب گذشته است و چقدر من و مرتضی حرف برای گفتن داشتیم و مگر میشود من کم حرف بزنم! و مرتضی فقط چشم میشود و نگاه! چشم نمیبندیم که تمام نشود طعم دوست داشتنی اولین لحظه ها...


اولین بار که دستانم را گرفت گرمای عشق را خوب فهمیدم که چون نگاه و لبخندش گرم بود و من بودنش را باور کردم و دلم قرص ِ مهربانی تو بود معبودم که شکر برای آرامش و قرار ِ دلمان و اینکه خودت ضامن خوشبختی ما بشوی و کنار هم به تو نزدیکتر شویم...

و کلاغ قصه من و تو یکسال است که در راه است و به خانه اش نرسیده!



* محبوب ِ دلم ، من روزها را ، با تو زندگی که نه ، نفس کشیدم و خوب میدانی آنچه ننوشتم و خودت مو به موی آن را از نگاه من خوانده ای!

در باورم نیست که یکسال گذشت! چه خوب که هستی و حتی از این فاصله هم بودنت را عمیقا حس میکنم که همیشه تکیه گاه من بودی!

تو دوست داشتن را به من آموختی...

نظرات 7 + ارسال نظر
مقداد جمعه 9 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 02:54 ب.ظ http://mazerouni.blogsky.com

فعلا اومدم مدال طلا رو از آن خودم بکنم تا بعد


ممنون

مریم شنبه 10 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 11:19 ق.ظ

تو دوست داشتن را به من آموختی!!!
درک میکنم اینهمه مهربونی و عشق و دوست داشتن رو!
سلام مژگان عزیزم
ایشالله این دوست داشتن و عشق و مهربونی و خوشبختی به صد سالگی برسه...
چیزی نمونده به صدآ فقط دوتا صفر دیگه میخواد
فدای خانوم مهربون قصه بشم من

سلام عروس خانوم
خوبی مریمی؟ تو فکرت بودم , دلم میخواست ازت خبری بگیرم تو این روزها
اوهوم , تو خوب درک میکنی ...
ممنونم عزیزم
انشالله تو هم در کنار همسرت شاد و سلامت و پر عشق سالهای سال زندگی کنی!
خوشحالم کردی که اومدی

مرتضی شنبه 10 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 12:58 ب.ظ

عزیزم
منم خیلی خوشحالم و امیدوار به زندگی با وجود فرشته ای چون تو
دوستت دارم با تموم وجود
واین روز رویایی رو بهت تبریک میگم


ممنون که هستی و خوشحالم که اومدی!

برای مهربانیت جوابی جز دوست داشتن نیست...

نوشتم تا این روز با همه جزییاتش(حتی ننوشته هاش) ثبت بشه تو تقویم , شاید بعدها انقد تو قشنگی زندگیمون غرق بشیم که یادمون بره نابی این لحظه هارو که همه چیز طعم ناب دوست داشتن میداد , طعم اولین ها...

مقداد چهارشنبه 14 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 02:49 ب.ظ

چه هندوانه ای زیر بغل هم میزارن اینجا

مقداد چهارشنبه 14 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 02:56 ب.ظ

سالگرد یکی شدنتان مبارک، ایشالا تا آخرش یکی بمونین

ممنون

محمدرضا دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 08:39 ب.ظ http://mamreza.blogsky.con

سلام
با تاخیر بهتون تبریک میگم و از صمیم قلب براتون آرزوی سلامتی وخوشبختی دارم

سلام
ممنونم

رهــ گذر شنبه 24 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 10:28 ب.ظ

سالگرد عشقتون مبارک!

گرمای دستِش!
لباس آبی!
عکسای جنگل!
دسته گل آبی!
کلی امضاء...
کلی حس خوب!
از خدا می خوام که عشقتون همیشه پا برجا بمونه عزیزم


ممنونم


کلی حس خوب
مرسی و منم برات همینو میخوام ، همیشه عاشق و شاد و سلامت بمونید . هر روز بیشتر از دیروز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد