بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

شفق

به نام مهربان معبودم


وقتی غروب می شود ، دلم هوای تو می کند. هوای تو که نمیدانم از کجا می آیی و به کجا می روی.

وقتی غروب می شود ، یک حس غریب و نزدیک در من است که مرا دلتنگ می کند.

وقتی غروب می شود . تمام ستاره های باران خورده در اتاق من جمع می شوند. تمام شمع های سوخته * جان می بازند تا تو نگاه می کنی.

تا تو نگاه می کنی ، آسمان آبی شرم زده می شود. سرخ می شود. شفق می شود در کرانه های آسمان

وقتی آسمان اینگونه رنگ می بازد با نگاه تو ، از دل من چه میدانی؟

از دلتنگی من پس از غروب چه میدانی!

حالا که نیامده رفته ای و این دلتنگی بی امانی که دست از دلم بر نمی دارد...

چه کنم با وسوسه ی دیدن دوباره ی تو و وعده ای که هر روز به قلبم می دهم که ، فردا می آید و می ماند!

خسته ام ، دل شکسته و خیس از باران بی امانی که مژگانم را سیراب کرده و دلم را تنگتر.

مژگان



* میدونم شمع های سوخته جان نمی بازند اما .....


ممنونم که هستید!