بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

تو که بیایى
نه نفسم میگیرد
نه سرفه میکنم
و نه حتی صبح انقدر دیر می آید...
تو که باشی!
همه قرص ها را دور میزنم.
چشم هایم را می بندم.
به لبخند قرصت می اندیشم
و میدانم رویایی خوش است در انتظار مژگانم.
لبخند سبز تو به جاى همه ى مسکن هاى عالم آرامم میکند.
تو که باشى
دوست دارم
سرفه هایم
و بی رخوتی همه خواب هایم را...
تو که نباشى هر نسیمى که بوزد
نفسم میگیرد
وزندگى را هر روز سرفه میکنم!
نگران دلم هم نباش که دیگر با قاصدک های بی خبر نمی لرزد...
حال من خوب است
اما...
تو باور نکن

۶ صبح یکشنبه اول اردیبهشت 92