بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

...

می بخشم آدم ها را

می گذارم حوالی احوال من تا آنجا که بخواهند قضاوت کنند.

عبور می کنم از بی تفاوتی هاشان...

می ایستم کنار بازی هاشان ، ساده تماشا می کنم.

می بخشم آدم ها را...

لبخند می زنم به استهزاء قهقهه هاشان

می بندم چشمانم را به پرده ئری هاشان

گوش می کنم به سیاست " دوستت دارم" هاشان

صبوری می کنم به پای رفتن ها و آمدن هاشان

صبوری می کنم...تا آنجا که طاقتم طاق شود

آنگاه برای همیشه پشتم را می کنم به کوچکی دنیاشان...


.....................



* نویسندش نمیدونم کیه ، یه پست بود تو اینستا که به دل نشست و شد بهانه اینجا اومدنم...

 اومدم و فهمیدم چقدر دلتنگ بودم.......

فقط بارونه که میتونه دلتنگی هامو بشوره توی این زمستونی که زمستون نیست!

حضرت پاییز

    پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند
    با رنگ‌های تازه مرا آشنا کند

    پاییز می‌رسد که همانند سال پیش
    خود را دوباره در دل قالیچه جا کند

    او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار
    راز درخت باغچه را برملا کند

    او قول داده است که امسال از سفر
    اندوه‌های تازه بیارد، خدا کند

    او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا
    او قول داده است به قولش وفا کند

    پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
    جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند

    شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
    یک فصل را بخاطر او جا به جا کند

    تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
    تقدیر خواست راه شما را جدا کند

    خش خش ... ، صدای پای خزان است،

    یک نفر در را به روی حضرت پاییز وا کند...

    (علیرضا بدیع)



    * فصل محبوبم دارد از راه میرسد و من چشم به راهش... 

    * پاییز حال مرا خوب می کند!

   و

   * پــاییـز مبـارکـــ *



دیر زمانیست ...

دل من دیر زمانیست که میپندارد:
“دوستی” نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگ دلست آنکه روا میدارد
جان این ساقه نازک را نادانسته بیازارد!
در ضمیری که زمین من و توست
از نخستین دیدار؛
هر سخن،هر رفتار
دانه هایست که می افشانیم؛
برک و باریست که می رویانیم،
آب و خورشید و نسیمش “مهر”است
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندکی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو دارامیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دل های بهم پیوستست
تا در ان دوست نباشد همه درها بستست
در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای وجودت نوزیدست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان
خرج میباید کرد
رنج میباید برد
دوست میباید داشت

فریدون مشیری