بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

فقط برای تو


همسر مهربانم با وجود تو، مرا به الماس ستارگان نیازی نیست

این را به آسمان بگو

تو به قلب من شادی و به جانم روشنایی می بخشی . . .

روزت مبارک باد


یکی

یکی بــاید باشد که آدم را صدا کند.

به نام کوچکش صدا کند!

یک جوری که حال آدم را خوب کند!

یک جوری که هیچکس دیگر بلد نباشد.


یکی باید آدم را بلد باشد!

یکی مثل تـو...

تــولد

تولد 27 سالگی من هم گذشت ، خوب و خوش و قشنگ

مرتضی با مشارکت مامان ترتیب یه جشن تولد رو دادن و دوستامو دعوت کردن. سالن خونه رو هم مرتضی مهربونم تزیین کرد و منم کمکش کردم و بادکنک ها رو باد کردم.

بعدازظهر هم رفتیم بیرون و همون جایی که اولین بار همو دیده بودیم و یادآوری خاطرات گذشته نزدیکمون!

روزایی که خدای مهربون یه نگاه ویژه بهمون داشت و چقدر خوب همه کارهارو روبراه کرد برای وصال ...

موقع برگشتن هم کیک خریدیم و وقتی برگشتیم خونه شب شده بود و مامان عزیزم همه کارها رو انجام داده بود.

تا من آماده بشم ، دوستامم که همبازی بچگیم بودن و سالهاست همسایه ایم اومدن و شلوغی و شیطنت ها شروع شد.

همسر مهربونم بعد اینکه موهای خانومشو اتو کرد و کلی ظریف کاری انجام داد  برای راحتی ما تو اتاق من موند و سرشو گرم کرد تا جشن دخترونه ما با حضور مادرعزیزم برگزار بشه!

بعد اینکه بچه ها کلی بالا و پایین پریدن و خودشونو تخلیه کردن ، نوبت شمع فوت کردن و کیک بریدن شد و مرتضی و برادر بزرگمم به جمعمون اضافه شدن!

خلاصه اینکه شب خیلی خوبی و بقول بچه ها ایشالله "آخرین تولد خونه مامان" با کادوهای خوشگل گرفتن تموم شد. 


کلی عکس گرفته شد که من در ادامه چندتاشو میزارم!


و اما عکس کیک



صبح فردا هم با دخترعمو و پسرعمو و خانواده هاشون و برادرم و خانمش ناهار رفتیم جنگل





تـارا و مهران ، نوه های عمو

دخترِ ِ پسرعمو و پسر ِدخترعمو


* این پستو جمعه شب نوشتم و فقط عکسا مونده بود که آپ کنم و منتشرش کنم که مجبور شدیم بخاطر فوت خاله مادر مرتضی که خیلی وقته بخاطر کهولت سن مریض بود و بر اثر سکته مغزی یک هفته بیمارستان بستری بود بیایم رشت و اول میخواستم حذفش کنم ولی امروز یک شنبه با تاخیر کامل و منتشر کردم ولی زمانشو تغییر ندادم.

از همتون برای تبریکای تولدم خیلی زیاد ممنون. 

تعبیــر آمدنتــــ

این چند روز مونده به تولدم همش به این فکر میکردم اگه مرتضی کاراش هماهنگ نشه و نتونه بیاد پیشم , دیگه دلم نمیخواد حتی جشن تولد کوچیک خانوادگی همیشگی رو داشته باشم!!!

هر بارم که میپرسیدم میگفت ببینم چی میشه , شاید تونستم بیام , غصه نخور عزیزم.

منم برای اینکه از طرف من تحت فشار نباشه اصلا اصرار نمیکردم , حتی با وجود اینکه تو دلم غوغا بود از دلتنگی اما چیزی نمیگفتم , نمیخواستم بخاطر من از کار و زندگیش بزنه و یه روزه بیاد و بره! میگفتم مهم نیست اگه نشد بیای.

اما خدا میدونه که چقدر دلتنگ حضورش بودم. این اولین سالروز تولدم بود در کنارش و دلم نمیومد که اون روز که برام روز خاصی بود تنهایی سر کنم.

دیشب خیلی دلم گرفته بود و تصور اینکه شاید نتونه بیاد خیلی ناراحتم میکرد ولی نزاشتم مرتضی بفهمه چون نمیخواستم بخاطر ناراحتی من پاشه بیاد ، که میدونستم اینطوری حتما میاد. دوست داشتم بخاطر خودم بیاد ، بخاطر تولدم!

آخرا شب ، قبل خواب وقتی صداشو شنیدم و آروم شب بخیر گفتناشو ، دلم بدجوری لبریز شده بود و با صدای رعد و برق و شنیدن اولین قطره های بارون بغضم ترکید و منم هم نوا بارون شدم بی صدا

صبح با حس خوبی بیدار شدم! خواب دیدم که خونمون شلوغه و پر مهمون و من که تازه رسیده بودم خونه به دنبال علت مهمونی بودم که فهمیدم جشن تولد منه و همه بخاطر من اومدن. فقط همینا یادم مونده بود ولی همینم برام شیرین بود!

به مرتضی پیامک دادم و از خوابم گفتم گفت خیره ایشالله

حدودا یک بود که من کتاب جلوم باز بود و داشتم "ستاره ، آخرین عشق نادر" رو که روایت تاریخی و داستانگونه زندگی نادرشاه افشار بود میخوندم!

زنگ خونه رو زدند. مامان بعد چند ثانیه با تعجب گفت مرتضی اومده! گفتم چی میگی مامان ، مرتضی خونس ، ما همین الان داریم بهم اس ام اس میدیم. گفت بیا خودت ببین تا باورت شه! 

چنذ ثانیه بعد که مرتضی تو چارچوب در ورودی هال نمایان شد ، فهمیدم عجب گولی خوردم!

حسابی غافلگیر شده بودم و همه دلتنگی هام با بوی تنش پر کشید و تو آغوشش گم شدم و آسمون چشمام ابری شد و بارید!

مرتضی گفت از قبل تصمیم گرفته بود که بهم نگه میاد تا غافلگیرم کنه! همه کارهاشو برنامه ریزی کرده بود و کلی نقشه کشیده بود و الاحق که خوب سوپرایز شدم. کل خانوادمم بی خبر بودن!

گفتم : فکر نمیکردم بیای گفت : چی فکر کردی در مورد من ، با پای دل میومدم ، آسمونم به زمین میرسید میومدم!

و اینگونه خوابم تعبیر شد.



* اردیبهشت را برایم بهشت کردی محبوبم!

میلاد من نه چهارمین روز اردیبهشت که امروز بود ، در تب و تاب گرمای دستانت و حریم امن آغوشت...

و با عشق تو من خوشبخترینم ...


* گوش تلفن کَر      "دوستت دارم" را امشب        در گوش خودت خواهم گفت!

چقدر خوبه


چقدر خوبه کسی باشه که برای صحبت کردن بدون اینکه حرف بزنی همه چیز رو بدونه!


فقط کافیه به چشمات نگاه کنه!

برای تو

از قول من
به باران بی امــــــــان بگو :


دل اگــــــــــر دل باشد

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد


********

مخاطب دلـــــــــم :

می مانی و شبها پرستاره میشود

می آیی و زندگی عاشقانه میشود

می باری و همه جا تازه میشود

می تابی و دلم بیشتر عاشقت میشود

با تو بودن تکراری نمیشود


و تو که باشی


دنیا از آن من میشود


*******


می گویند:


عشق خدا

به همه یکسان استــ

ولی من می گویم:

مرا بیشتر از همه

دوستــ دارد

وگرنه

به همه

یکی مثل تو می داد. 

من ، تو ، باران

به نام مهربانترین


                                خیس شدن در باران نم نم

              با چتر بسته در دستان تو

                                                                            عجیب می چسبد!

وقتی دستکش هایم را در می آوردم تا دستانت را لمس کنم

سردی دستان ِ تو در گرمای دستانم از بین میرفت

و قلبم از آرامش بی حد داشتن تو لبریز بود!

حتی نگاه ِ نگران و لحن پر از خواهشت که نگران شدت گرفتن سرماخوردگیم بود مانع نمیشد که از دستان تو دور بمانم!

من سردی هوا را به جان میخرم و لبخند میزنم به همه دلواپسی هایت...

این یک هفته در کنار تو بودن که فقط 3 روز دیگر مانده تا رفتن من ، برای من زیباترین لحظه ها بود!

گرمی محبت خانواده کوچکت که در ساعات نبودن تو بر من چندین برابر بود تا دلتنگ نشوم ، نمیدانی چه شوقی به قلبم می آورد.

دوست داشته شدن من یعنی :

محبت پدر مهربانت که برایم لواشک میخرد هر روز و من جای خالی دختر نداشته اش را پر کرده ام در خانه

یعنی محبت بی ریای مادرت که من شرمنده مهربانیش هستم

یعنی شیطنت های برادرت که وقتی هست ، لبخند هست و شور ، و من یادآور برادرم و شیطنت های خاص یک مرداد ماهی می افتم!

یعنی انتظار آمدن تو و لبخندی که سیمایت را شکوفا می کند وقتی در را به رویت می گشایم و من عجیب از آرامش این روزهایت سرشارم عزیز ِ من 

خلاصه بگویم برایت که من عشق را در خانه شما و میان محبت هایتان یافته ام و این است که انگار سالهاست در این لحظه ها در کنارتان بوده ام

و ساده بگویمیت که از حالا وقتی به دور شدن از شما فکر میکنم دلم می گیرد و دلتنگ می شوم...

رشت ، آذر 92



من نگاه تو رو میخوام 

    روی ماه ِ تو رو میخوام

    آسمون ِدو تا چشم بی قرار تو رو میخوام ...


(گوش کردنش خالی از لطف نیست )



قصه ی من و تو

به نام خدایی که عشق را آفرید

و سلام به همه کسانی که عشق را می فهمند ، عشق به خدا و معصومین ، عشق به خانواده ، عشق به زندگی و طبیعت ، آسمان ، باران و عشق به کسی که تو را عجیب می فهمد.
دوست داشتن و دوست داشته شدن روایت عاشقانه ای از زندگی ست و من هرگز نمیخواستم رسیدن پایان قصه ی من و تو باشد.
قصه از آنجا شروع شد که تو و من در این گردی زمین چرخیدیم و چرخیدیم تا تقدیر خدا بر آن شد که در یک نقطه به هم رسیدیم. تو از دوست داشتن گفتی و از راز چشم های من که غرق سکوت بود و تو خواندی از عمق وجودم زندگی را
تو گفتی مرا از جان بیشتر دوست داری و چه شیرین بود حس تعلق داشتن به کسی.
گفتی مرا می خواهی برای باقی مانده لحظه های عمرت به جبران همه روزهایی که مرا گم کرده بودی و نمیدانستی عشق چیست. 
گفتی مرا برای خودم می خواهی ، برای روح کودکانه ام و زیبایی ظاهر نه ، که زیبایی درونم!
گفتی میخواهی با من زندگی را نفس بکشی که " بی عشق میشود زنده بود ، زندگی نمیشود کرد"
گفتی و مرا از ترس هایم دور کردی و من گذشتم ، از غرورم و از خودم و گفتم دوستت دارم و تو خندیدی و عشق آغاز شد.
و زمان لازم بود برای جاودانه کردن جوانه عشق مان که پاک و پرطراوت بود و گذشت روزهای دلتنگی...
و رسیدیم به نهمین روز از آبان پاییزی! اذان ظهر پنجشنبه و من و تو کنار هم و لبخند تو که در آیینه روبرویم زیباتر بود. من وضو گرفته و قرآن به دست همراه چادری سپید با گلهای بنفش و فارغ از همه ی نگاه ها و لبخندها بعد از سه بار به تو عشقمان بله گفتم و به آسمان رسیدم و تو باز لبخند زدی!
بله گفتم که عشق کوچکمان خدایی شود و بزرگ شود ، برای جاودانگی زندگی و این همان پاییزی بود که عاشق بود و عاشق می ماند ، همان خزانی که دوستش داشتم همیشه!

و حال سه روز است که تو رفته ای و جایت عجیب در همه لحظه هایم خالیست و من هرگز فکرش را نمی کردم که در چهار روز اینگونه وابسته تو و مهربانیت شوم.
لحظه آخر و قراری که با خودم گذاشته بودم که با لبخند بدرقه ات کنم و صبور باشم و قول گرفتم از تو که تاب بیاوری دوری و دلتنگی را و قول دادی که تا دیدار دوباره مان صبور بمانی.
یادت هست گفتی از چشم هایم همه چیز را می خوانی و تک تک کلمات پنهان شده در بغض چشمانم را فهمیدی و گفتی میدانی که بخاطر دل توست که سکوت می کنم و حرفی از دلتنگی نمی زنم و همین کافی بود برای شکستن بغض نشسته در چشمانی که بی قرار بود و من در آغوش تو به باران رسیدم و سیراب شدم از عطر نجواهای آرام و عاشقانه ات و لبخند تو که رنگین کمان است.
خوشبختی بی نهایتیست که وجودت آرامشبخش یک دل بیقرار و کوچک باشد و من خوشبختم چون مردی را یافته ام که مهربان است و عاشق و زندگی را چون من دوست دارد و می فهمد! چون مرا فرشته ای می داند که خدا برایش فرستاده و تو نشانه ی محبت بی حد خدای منی و من همیشه شکرگزار مهربانی توام معبودم.

من همه ی دلتنگی ها را به جان می خرم و این روزها با یاد تو و مهربانی های بی حدت زندگی را عاشقانه نفس می کشم که رسیدن به تو امید را برایم به ارمغان آورد.
هر روز که به دستانم نگاه میکنم و حلقه و انگشتر زیبایی که تو در دستم کردی و درخشانی اش قلبم را گرم می کند و لبخندم را پر رنگ و با دیدن اسم تو در صفحه دوم شناسنامه ام باورم می شود داشتن تو
این روزها و لحظه ها یادِ روزها و خاطره های کوتاه و مشترکمان می افتم و گاهی عجیب دلتنگ می شوم. دلتنگ آن روز بارانی که بدون چتر در ساحل قدم زدیم و دریایی که طوفانی بود و سکوت محض ساحل و عکس و فیلم هایی که تو به یادگار گرفتی و با خود بردی.
هنوز هم با یادآوری شیطنت هایم و صدای آرامشبخش خنده های تو لبخند به لبانم می نشیند که وقتی تو میخندی دنیا مال من می شود.
عزیز من بیا از این لحظه ها به آسانی نگذریم که تا شروع زندگی من و تو ، باید جاودانه ترین لحظه ها را برای هم بسازیم. 

فاصله ، دوری و جاده ای که ابتدا و انتهایش من و تو هستیم و انتظاری که با خیال آمدن ِ دوباره تو شیرین است.
مشتاق که باشی حتی یک قدم هم فاصله ای دور است!



* همه ی ما آدمها فرشته ای خواهیم داشت که خدا برای رسیدن به او درست در جایی و زمانی که فکرش را نمی کنیم برایمان می فرستد. فقط کافیست که عطر خوش عشق را از ازو استشمام کنیم و به لبخندهای اشتباهی که سهم ما نیست پاسخ ندهیم که تاوان دارد فرشته ی اشتباهی دیگران بودن!

چهارشنبه 15 آبان

اینم اثر هنری من روی ماسه 

پی نوشت : یه سلام گرم به همه دوستان خوبم که دلم براتون خیلی تنگ شده ، باور کنید که مژگان بیمعرفت نیست و تو این مدت اومدم اما چی بگم از این نت و سیستمم که سرگردونم کرده!
همین چهارشنبه پیش این پستو نوشتم و درست قبل انتشار یهو نت قط شد و سیستم هنگید و پستمم پر 
زحمتم هدر رفت و چون همون لحظه پستو نوشتم و دستی نبود و جایی سیو نکرده بودمش داشتم از غصه و عصبانیت می ترکیدم و مجبور شدم فکر کنم و دوباره بنویسم و اینبار رو کاغذ یاداشت کردم و بعد چند روز اعتصاب نتی شد این پستی که دیدین!
پس لطفا کم بودن و نبودنمو پای نیمه متاهل شدنم نزارین که من اینجام و فعلا بیکار و همسر محترم رشت و مشغول کار 
براتون بهترین ها رو همیشه از خدا میخوام و از ته دلم آرزو میکنم که تک تکتون این لحظه های قشنگ رو تجربه کنید با فرشته زندگیتون! (مجردها رو گفتما)
دوست داشتم این پستو قبل محرم بزارم اما خوب نشد! پیشاپیش تاسوعا و عاشورا حسینی رو بهتون تسلیت میگم. مثل همیشه التماس دعای فراوون

برای سهراب

از وقتی یادم می آید عاشق شعر بودم ولی قدّم به غزل و قصیده نمی رسید اما صدای پای آب ِ تو را از کتاب برادرم خواندم و شیفته شعر شدم و قدّم به حرف های شعرگونه ات خوب می رسید. شعرهایت برایم سمبل یکرنگی بوده و هست ، با هشت کتاب تو سالهاست زندگی را نفس میکشم و گاهی عجیب در سادگی یک جمله و سنگینی کلامت می مانم.
خلاصه بگویم
امروز روز توست و من
تمام دلتنگیهایم را
در آغوش می کشم
و با همان احساس نابی که تو میدانی با شعرهایت در کتاب و دفترهایم به یادگار نوشته ام می گویم :
چقدر جایت در زمین خالیست

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


تولدت مبــــارک

شــاعر محبوبم



بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

جوانه عشق

به نام یکتای بی همتا


دلدار ِدل ِ دل آرام من 

این روزها که میگذرد ، دلم در هاله ای از نگرانی و امید به سر میبرد. انگار گذر عشق از همین حوالی محبت تو به قلب من هم افتاده است.

دیوار دلم گرچه کوتاه است اما حصار کشیده ام دور تا دور خانه قلبم را . قفل کرده بودم ورودی قلبم را ، تا هر رهگذری هوس نکند گلی بچیند از باغچه مهرم.

نمیدانم تو چگونه توانستی از همه حصارها و قفل ها بگذری و  بجای چیدن و  ویران این باغستان کوچک رو به نابودی  ، بذر محبتی در دلم بکاری و ذره ذره  با محبتت صبوری کنی به بار نشستن دانه ی کوچکی که امیدی به جوانه زدنش نبود. اما تو خواستی و صبوری کردی تا  سبز شد دانه کوچک عشق.

تو با بارش ِباران ِمژگانت ، با هرس کردن علف های هرز که مانع رویش جوانه نوپا میشد ، امید رویش را در دل جوانه کاشتی و هر روز با معجزه عشق جوانه بالنده تر از پیش شد .

معجزه عشق تو چه کرد با باغستان کوچک قلبم که میرفت به کویری بی انتها تبدیل شود.

عشق تو ذره ذره در جانم نشست و نهالی سبز قامت به بار نشست و قلب من سبز شد.

دلم مدام در پیچ و تاب ِ پیچک محبت تو تاب میخورد و از این همه سبزی دستان تو شکر میگوید.

حالا همه ی همسایه ها و رهگذران می دانند که باغچه کوچک قلب من با ذره ذره صبوری باغبانی عاشق به بار نشسته است و سرخی و سبزیش از فرسنگ ها هم هویداست. و من نمی توانم سبزیِ امید را از قهوه ای چشمانم بزدایم و کس نفهمد شیدایی قلبم را که در چشمانم بیداد می کند.


مهربان ِمن ، قلب من این روزها عشق را شور میزند!

همه ی حس های متناقض دنیا این روزها در دلم بیداد می کند و قلبم گاهی زیر هجوم فکرهای رنگارنگ تندتر می تپد و تنها یاد توست که آرامش ابدی را برای  این دل سبزم نوید می دهد.

این روزها که پاییز ِعاشق آمده است و قاصدک ها همراه باد و باران برایم خبر آمدن تو را آورده اند که بودنت نزدیک است. که همیشه ماندنت سهم دلم می شود.

دل من این روزها دستان سبز باغبان عاشقش را کم آورده است.


هر روز به تقویم نگاه می کنم و لبخند میزنم به ثانیه هایی که به دل من و تو نمی سازند و آهسته و خسته در پی هم می دوند. لبخند میزنم چون میدانم که صدای قدم هایت نزدیک است. چون میدانم لبخندم به تو گرمای زندگی می دهد ولی فاصله نمیگذارد لبخند چشمانم را ببینی و آه میکشی ...!

محبوبم ، این روزها را با صبوری و سکوت میگذرانم. 

خوب می دانم چقدر دلت بی تاب است. خوب میدانم که چقدر به دستانم ، چشمانم محتاجی.

من راز آن چشم ها را میدانم که بیقرار است.

من صدای لبان مسکوتت را بارها از پی همه ی آن نقطه چین ها شنیده ام و به شیرینی عشقت باران شدم و لبخندم رنگین کمان شد و به آسمان رسید شکرانه ی دعاهایم که مگر می شود کسی اینگونه عاشق باشد و بماند!

نمیخواهم از فاصله ها و سختی این روزها بنویسم که تو خودت خوب شنیده ای آشفتگی این روزهایم را...


خواستم فقط چند سطر برایت بنویسم که یادت بماند ، یادم بماند این روزهای شیرین را و قدر بدانیم پاییزی که عشق برایمان سوغات آورد و سهم دل من و تو از پس همه این رنگ ها سبزی شد و رویش 


مژگـــان- 10 مهر92



دانه محبتت سبز شد و به پاییزی زیبا رسید