بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بارون همه ی دلتنگی هامو شست....

من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنی است

بی چتر، حسّ پرسه زدن ها نگفتنی است

خیسم، شبیه قطره ی باران، شبیه تو

تصویر خیس قطره ی باران کشیدنی است

این جاده با تو تا همه جا مزّه می دهد

این راه ناکجای من و تو، رسیدنی است؟!!

باران ببار!! بهتر از این که نمی شود

من باشم و تو باشی و باران ... چه دیدنی است!!


* دیشب ، من و تو و رگبار ِ غافلگیرانه باران در خیابان و خنده هامان در خیابانی که یکباره خلوت شد!

اولین روز ِ کنار تو بودن به طراوات باران بود و خیسی دلتنگی پس از سه هفته...

و صدای باران هنوز می آید

پاییز در راه است!


شنبه ، اولین روز مرخصی من

شهر باران ، رشت


یک پیامک

چله ی کلیمیه:
گفته شده اگه ختمی رو میخوایم انجام بدیم از اول ذی القعده تا روز عرفه یعنی 40روز انجامش بدیم خیلی خیلی حاجت میده.این مدت اسمش چله کلیمیه هست و مدت زمانیه که حضرت موسی انجامش داد و بعد اون چله ، خدا رو روئیت کرد.
میگن اگه میخوایم چله ای رو برداریم اگه تو این روزها باشه به حاجت خیلی نزدیکه.
اگه تصمیم دارین ختمی رو شروع کنین نیت کنین و شروع کنین تا 40 روز. ایشالله همگی حاجت روا بشیم.
این چله بسیار به استجاب دعا نزدیکه و از روز پنج شنبه 6 شهریور شروع میشه تا 40 روز
هر ختمی هم میتونین ، ختم حشر ، یس ، صلوات ، حدیث کسا ، واقعه و یا هر ختمه چهل روزه ای!
التماس دعای فراوان

* حاجت ، دعا ، آرزو ، نیت! هر چه اسمش را بگذارم باز هم زیاده خواهی این بنده توست.

خدایـا حســاب و خواستـــه قلبــم بــا تــو...

* میلاد حضرت معصومه (س) ، بانوی آب و آیینه رو به همتون تبریک میگم و روز دختر بر همه دوستای خوب خودم مبارک باشه!

مژگان های درون!!!

یه اخلاق بد :

چرا همیشه تو انتخابام مشکل دارم؟

چرا بین انتخاب دو چیز همیشه شک دارم؟

خیلی کم پیش میاد که یه چیزی رو همون دفعه اول انتخاب کنم و بخرم و تردید نداشته باشم!

(مژگان ِخودسرزنش گر  )


همین امروز که بانک بودم و موقع برگشتن مسیرم به بازار هفتگی خورد یک شال چروک سبز برای خودم خریدم!

تو انتخاب رنگ و چروک بودنش مطمئن بودم که میخوام ولی بعد که خریدم و داشتم برمیگشتم دفتر ، روح وسواسیم پیدا شد ، که چرا سبز حالا؟ به کدوم مانتوت میخوره آخه؟ یه ذره تیره تر بهتر نبود؟

تا قانعش نکنم که دست از سرم بر نمیداره! (خوب دلم خواست! )

میدونم بده ها ، ولی اگه مرتضی بود میگفتم اون جوابشو بده! و مثل همیشه خوب با مهربونی قانعش میکنه!

وقتایی که با هم میریم خرید ، انقد صبوری میکنه که خودم انتخاب کنم و کمکمم میکنه (منم قشنگ دیونش میکنما  ، هرچند انقد مهربونه که حرفی نمیزنه) ولی گاهی هم مجال به تردید کردنم نمیده و میگه همین خوبه و حساب میکنه و میگه بریم و دل به کودک لجباز درونم نمیده! با خنده میگه هرچی بیشتر فکر کنی ، انتخاب سختر میشه و خودت اذیت میشی!

به درستی حرفش شک ندارم ولی گاهی نمیتونم به تنهایی از پس این دخترکوچولو درونم بر بیام!

و اینکه چون سلیقه مرتضی رو چشم بسته قبول دارم ، فقط  ته دلم همیشه میخوام اون بهم کمک کنه! (مژگان ِ عاشق )


موقع خرید عقد ، انتخاب لباسم و رنگش سلیقه اون بود و منم خوشم اومد و چون فقط یه روز فرصت خرید باهم رو داشتیم حلقه خریدیم ، اونم خیلی ساده و راحت! خرید کتاب قرآن ، دسته گل و کلیه لوازم سفره عقد رو خودش تنهایی انجام داد و حتی برام یه سرویس استیل با نگین که به لباسم بخوره خرید(من عاشق اینجور جواهراتم حتی بیشتر از طلا) و من از همون موقع به ظرافت و دقت انتخابش مطمئن شدم!

(مژگان ِخود شیفته : با انتخاب من دیگه جای شکی تو سلیقه نمیمونه )


همیشه هم اینجوری نیستم ، بیشتر در مورد خرید برای خودم مخصوصا لباس ، اینجور وسواس دارم! اونم وقتی کسی نباشه کمکم کنه!

کسی میتونه راهکاری بده؟


** سر و صدای جرثقیلی که میخواد ماشین خرابی رو از کنار خیابون برداره رو اعصابمه الان و من همش نگاهم به روبروس که یه وقت نیفته رو ماشین های در حال عبور...(مژگان ِ نگران)

روزهای دور از بلاگ اسکای

سلامی چو بوی خوش آشنایی

چقدر دلم برای اینجا بودن تنگ شده بود ، مخصوصا برای دوستانم و وبلاگشون

 خداروشکر همه چیز خوبه و روبراه و نبودنم تو این مدت دلایلی داشت.

اول اینکه کد شهرستان های مازندرانو عوض کردن و بخاطر همین یه مدت خطوط تلفن ها مشکل داشت و مدتی هم اینترنت نداشتیم و بعد هم که ماه رمضون اومد و روزه داری و من هم برای تولد مرتضی که سوم تیر بود رفتم رشت و اولین روزه امسال با خانواده همسر افطار شد و روز دوم برگشتم خونه!

نیمه دوم ماه رمضون رفتم سرکار بصورت موقت! دختر یکی از بستگان که تو فروشگاه پوشاک کار میکنه برای عمل بینیش رفت مرخصی و از من خواست ده روز جای اون برم و از ساعت ده صبح تا ده شب میرفتم و برای من که اولین بار تجربه این کار و محیطو داشتم سخت بود مخصوصا با زبون روزه. و چون کار فروشندگی رو اصلا دوست ندارم همون اولین روز فکر میکردم دیگه نمیرم ولی چون ده روز بود و منم از بیکاری خسته شده بودم و قولم داده بودم رفتم .

فروشگاه لباس از یه مارک معتبر! با قیمت های بالا!!!!  و منم قسمت شلوار جین بودم

کلا محیط خوبی داشت و نزدیک خونه بود و منم با ماشین میرفتم سرکار و ظهر دو ساعت آفم رو میومدم خونه و شبم سرویس داشت و من یه سری از بچه ها که مسیرشون با من یکی بود و میرسوندم.

از خاطره های خوبم که موندگار شد ، سفره افطاری و افطاری دور هم بود که خیلی دوست داشتم و این تجربه جدید که دوستا خوبی نصیبم کرده که تا امروز گاهی میرم بهشون سر میزنم.

قشنگی این روزها وقتی بود که آخرین روز مرتضی عزیزم اومد دنبالم  (طاقتش تموم شده بود) و برای عید فطر رفتیم رشت!

قبل رفتن یه کار پیشنهاد شد، منشی و حسابدار یه دفتر سیستم های حفاظتی و چون کاملا رو من شناخت داشتن و سابقه کار دفتری و با کامپیوتر رو داشتم گفته بود من برا صحبت برم و منم چون دنبال کار خوب بودم و چی بهتر از کار با یه آدم آشنا و گفتم از سفر برگردم حتما برای صحبت میام.

تا چهاردهم رشت بودم و مشغول مهمونی رفتن و خرید و گردش و چون احتمال سرکار رفتنم زیاد بود دل همسر مهربانم بدست آوردیم با بیشتر موندن!

وقتی برگشتم ، برای کار رفتم صحبت کردم و شرایطمو گفتم و از شنبه هفته پیش میرم سرکار و دوباره شاغل شدم 

ساعت کاریم از 9 صبح تا یک و از سه تا 7ونیم هست و با نرم افزار هلو  کارای حسابرسی رو انجام میدم! تو سه جلسه هم یه خانم اومد و کار با نرم افزارو بهم توضیح داد و الان به همه چیز مسلط شدم.

کار خاصی ندارم جز سند زدن فاکتور های خرید ، فروش و رسیدگی به حساب و کتاب مشتری و شرکت ها و گاهی هم کارهای بانکی و پستی!

چون شناخت خوبی از من داره و متقابلا من هم ایشون رو میشناسم (هم محله ای از قدیم )خیلی ارتباطات راحتره و دفتر و انبار با خیال آسوده به من سپرده شده!

ماهی یه هفته هم بهم مرخصی میده که به دیار یار سفر کنیم  برای بیست روز سرکار رفتن با احتساب جمعه ها حقوقمم بد نیست و شکر

بعد ده ماه دوباره شاغل شدم و با اینکه اصلا وجه مشترکی با کار قبلیم نداره و در تخصص من نیست ولی راضیم. برای من که حداکثر یکسال دیگه اینجا موندگارم غنیمته!

تو این یک هفته به دفتر سروسامون دادم و همه چی نظم و ترتیب گرفته و از کارم راضی هستن.

و اما ... 

فعلا تاریخ دقیق عروسی مشخص نیست ، انشالله حداکثر تا عید نوروز ولی باز تا خدا چی بخواد!

من هم کم کم دارم وسایل جهیزیه رو میخرم! یه لیست کامل جهیزیه از سایت نوعروس گرفتم و خودم کالاهایی که واقعا نیازه رو تو یه دفتر جدول بندی کردم و نوشتم . همه چیزو به تفکیک نوشتم که راحتتر باشه ، مثلا لوازم برقی ، سرویس چوب ، وسایل آشپزخانه دم دستی و پذیرایی و ... اینجوری خریدن و انتخاب برام راحتره و یه برنامه هم به اسم Wedding رو گوشیم نصب کردم که به همه نوعروسا که در آستانه ازدواجن پیشنهاد میکنم! از بازار گوشیتون دان کنید. میتونید قیمت وسایل رو هم توش وارد کنید و چون گوشی همیشه همراهتونه عالیه

خلاصه اینکه من هر بار میرم رشت یسری وسایل رو میخرم و همونجا خونه مرتضی اینا میزارم (بعدا کرایه اسباب کشی  کمتــــــــر میدم) 

و تا الان سرویس چینی 18 نفره ، سرویس 6 نفره بلور مشکی که خیلی دوسش دارم ، وسایل برقی آشپزخونه و سرویس قابلمه و یه سری وسایل تک آشپزخونه رو خریدم و مامانمم از رو همون لیست وسایل رو میخره.

اخلاق بد من اینه که کل بازارو میگردم تا چیزی رو از دست ندم و بعد انتخاب میکنم ، که ممکنه چند روزی طول بکشه و خوشبختانه مرتضی هم حوصله داره هم ذوق خرید وسایل و همراه خوبیه برای خرید و  انقد مهربونه که غر نمیزنه!

حس خرید وسایلی که خودتون در آینده استفاده میکنید خیلی قشنگه و مرتضی قول داده که همه وسایل رو خودش برام باز میکنه و تو خونمون میچینه.

امیدوارم همه دوستانم این حس خوب رو تجربه کنن ، نمیگم حتما بزودی ، دعا میکنم در بهترین شرایط و زمان مناسب با بهترین شخص

  

این روزا حال خوبی دارم و شکر میکنم که خدای من همیشه مهربونه و من اینو باور دارم که نگاه مهربونه اونه که زندگی رو قشنگ نفس میکشم و عشق توی قلبمه

و شکر برای داشتن کسی که منو همیشه میفهمه و خوب درک میکنه و من خوشبختم با وجودش که دوست داشتن رو ازش یاد گرفتم و دلم قرص ِ قرصه به عشقش!


این بود تفضیلی از روزهای دور از بلاگ اسکای من که دو سه روزه تو وُرد تایپ کردم و هرکار کردم نشد ویرایش کنم و بخاطر همین نامرتب شده!  و بلاگ اسکای کشت منو تا تونستم منتشرش کنم!

البته تو ماه رمضون اومدم و همتون رو خوندم ولی دقیقا شانس من  همون روز نمیشد برای بلا اسکایی ها! نظر گذاشت و فقط خوندم!

بعدا نوشت : من با فیلترشکن میام بلاگ اسکای 


وبلاگم دو ساله شد!

دو سال پیش

28 اردیبهشت 91

متولد شد.

وبلاگم را می گویم که شده جایی دنج برای نوشته هایم

برای ثبت روزمرگی ها , روزهای شاد و گاهی غصه هایم

جایی که گاهی بی بهانه و با بهانه آمده ام و نوشته ام که نوشتن یادم بماند.

و بواسطه وبلاگ کوچکم , خانه مجازیم چه دوستان خوبی که پیدا نکردم. دوستانی حقیقی تر از یک نام و نشان مجازی و آی پی هایی که فقط عدد نیستند که نام و نشانه اند!

روزهایی بوده که فقط با نگاه سریعی به خبرنامه و دیدن وبلاگ های بروزشده از بودن دوستانم خاطرم جمع شد که که هستند. چه با حال خوب , چه خسته و غمگین اما هستند.

و امروز نه فقط میلاد این اردیبهشتی کوچک که سالگرد پیوند دوستان خوبم هست . دوستانی از جنس آرامش و سبزی سیب و آسمان , غریب آشنا و سنگ صبور و رنگین کمانی از بهشت چون. پرستوی مهاجری که مینویسد تا بداند که فقط خدا برایش کافیست.


* با خنده هاتان خندیدم و با بغض نشسته در کلامتان باران شدم و رگبار , هم نفس لحظه به لحظه هایتان بودم و آمین گوی همه ی دعاها و آرزوهای گفته شده و نوشته نشده تان!

ممنون بخاطر بودنتان

و شکر ...

برای همه چیز!

اعتکاف

هر سال این موقع با تموم وجود دلم میخواد برم اعتکاف و سه روز واقعا از همه دغدغه های زندگی جدا شم.

پارسال این موقع حالم خوب نبود و تو کار و روزمرگی ها غرق شده بودم.

رفتم تا حالم خوب شه , تا دعا کنم برای همه و بیشتر برای خودم که بتونم راه ایندمو درست برم و از خیلی چیزها بگذرم!

امسال با یه حال خوب میرم. شاید این اخرین سالی باشه که میرم و سال دیگه ایشالا سر خونه زتدگی خودم باشم و تعهدم برای قبول زندگی مشترک و مسیولیت هام اجازه نده!

به یادتون هستم و برای تک تکتون دعا میکنم , شماهم تو دعاهاتون منو فراموش نکنید.

میلاد حضرت علی (ع) و روز پدر و مرد رو به همه تبریک میگم.

م ا د ر


مادرم , بانوی گل

شاهکار زیبای خلقت ، مخلوق دلبری خداوند،

شادی تو ، شادی دنیاست!

روزت ، ماهت ، سالت و تمام لحظه های عمرت از هم اکنون

مبارک...‎ ‎

***

حوا گفت :

من زن شدم تحملی پایدار

یک دنیا از سیبی گفت که من چیدم

ولی هیچ کس نگفت نشان عشق

سیب سرخی شد که من به آدم دادم.

.

.

.

ولادت بانوی یاس , فاطمه زهرا(س) رو به همه دوستان خوبم و مخصوصا مادران و همسران امروز و فردا تبریک میگم.



بهار از متل قو تا رشت

سلام به همه دوستان خوبم

نبودن هامو ببخشید ، این مدت سرم خیلی شلوغ بود و همش در راهم!

هفتم مادربزرگ مرتضی که گذشت من چند روز بعد برگشتم خونه

سه شنبه آخرسال مثل همیشه تو کوچه مون بساط آتیش بازی براه بود. پارسال من چهارشنبه سوری مشهد بودم تا دوازدهم عید که برگشتم خونه!

پارسال فبل عید سرکار و اون همه شلوغی کار و خستگی که روحمو داغون کرده بود و بعد اون سفر مشهد که امام رضا(ع) طلبید و در کمال ناباوری راهی شدم و تازه شدم در مشهد الرضا

و امسال با یه عالمه شوق و حال خوب منتظر بهار بودم!

سال کنار خانواده تحویل شد و شاید آخرین سال تحویل تو خونه پدری بوذ و بدور از همسر

بعدازظهر چهارم عید با خانوادم اومدیم رشت خونه همسراینا که امسال نو عید داشتن بخاطر فوت مادربزرگ

خانوادم صبح فردا رفتن و من موندم پیش همسری که اگه یه روز دیرتر میرفتم خودش میومد دنبالم ، طاقتش تموم میشد 

قبل اومدن برای همه خانواده همسر هدیه گرفتم و چقدر دوست داشتن یادگاری های من رو و متقابلا هدیه گرفتم ازشون

مخصوصا سرویس قهوه خوری مادر همسر و قاب تزیینی برادرشوهر با شعر سهراب سپهری که شاعر محبوبمه و بینهایت دوسش دارم!

اخرین روز هم هوا ابری و بارونی شد و با فامیل پدری مرتضی که 4 تا ماشین بودیم شامل من و مرتضی و پدر و مادر و عمه و پسر و عروساش و عمو و زنعمو و پسرعمو رفتیم روستا گیلــوا خونه دایی پدرشوهر ، چه روستا قشنگی یود ، شالیزار و سرسبزی اطراف جاده در طول مسیر روحبخش بود.

پذیرایی از این همه ادم با خوشرویی و به سبک قدیم با خوراکی های سنتی و شیطنت های پسرعمه ها همراه شد و با دوربین مرتضی یادگاری ثبت شد.

تعریف از خود نباشه خوشبخنانه بین فامیل همسر مثل خود همسر محبوب شدم و دوستم دارن و منم سعی میکنم با همه مهربون باشم. 

یک هفته کنار همسر بودن و رفتن به مهمونی و بیرون رفتنا و یه عالمه عیدی جمع کردن [:S004:] زودگذشت!

اخرین شب هم هوا برفی و سرد شد و صبح که برمیگشتیم متل قو تو جاده برف بود.

همسر مهربونم برای سیزده بدر پیش من بود و رفتیم جنگل تیلاکنار و همه فامیل ما بودن و توی جنگل حسابی شلوغ بود و جا سوزن انداختن نبود.

جای همتون خالی کلی خوش گذشت ، مسابقه طناب کشی بین اقایون و خانم ها که با اوانس اقایون و بقولی ترس از ندادن شام بهشون به نفع خانم ها تموم شد . 

غروب هم با پسرعمو و دخترعموها و همسراشون  وسطی بازی کردیم و من و مرتضی تو تیم مقابل هم بودیم و هرکاری کردم پارتی بازی نکرد و بهم گل نداد  ولی با اینحال تیم ما برد و منم انقد با توپ ضربه خورد به سرم که تا شب سردرد داشتم.

مثل هر سال کلی عکس گرفتم. با این تفاوت که همسر مهربون بود و دوربین دیجیتالش و عکسا حرفه ای تکی و دونفره!

اعضاء تیم وسطی بخاطر پرش ها و تلاش های از جان گذشتشون تا چند روز دچار کوفتگی و بدن درد شده بودن.

دو سه روز بعدی هم مرتضی پیشم موند تا کارهامو انجام بدم و با هم برگردیم رشت.

از دوشنبه عصری هم رشتم و انشااله بعد عروسی و مراسمات برمیگردم.

پنجشنبه بعد نه ، بعدترش هم تولد منه و بقول مرتضی دو ماهه من و تو شدیم مارکوپولو و از رشت به متل قو در حرکتیم و نرفته برنامه ریزی برای دفعه بعدی رو میکنیم.

عروسی که تموم بشه و برگردم به خونه و روال عادی زندگیم میرم دنبال کار مناسب . دیگه استراحت کردن بسه!


جنگل تیلاکنار ، متل قو

آسمـان در دستان درختـان






ساحل متل قــو



مثل همیشه محتاج دعاهای خوبتون هستم و نبودن و نیومدن به وبلاگاتون رو پای فراموشی نزارید.

آخرین روزهای سال

آﺧﺮﯾﻦ ﺟﻤﻌﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺳﭙﺮﯼ ﺷﺪ.

ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﺳﺎﻝ

92

ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻋﺠﯿﺐ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ! ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﺎﺏ

ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﻏﺮﯾﺐ!

ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻋﺸﻘﻤﺎﻥ ﺳﺒﺰ

ﮔﺸﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺁﺑﺎﻥ ﺷﺪ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ

ﺁﻏﺎﺯ ﺍﺑﺪﯼ ﻣﺎ ﺷﺪﻧﻤﺎﻥ

ﺷﺮﻭﻉ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺏ

ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎ

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺯ ﻫﻢ

ﺷﻮﻕ ﺩﯾﺪﺍﺭﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭ

ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻫﻮﺍﯼ ﺷﺒﺎﻧﻪ

ﺧﺮﯾﺪﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺗﻮ

ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻋﺒﻮﺭ

ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ!

ﻭ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺳﺨﺖ , ﻏﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ

ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﺳﺎﻝ ﻭ

ﺑﺮﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻥ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﺍﻭﺭﯾﺶ ﺍﺷﮏ

ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﻓﺸﺮﺩﻩ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﺯ

ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻏﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﻃﻌﻢ ﺗﻠﺦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ

ﺩﺍﺩﻥ ﻋﺰﯾﺰ ﺭﺍ ﭼﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ!

ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﭘﻨﺎﻩ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ

ﻗﻠﺒﺖ

ﻭ ﺣﺎﻻ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﻫﻢ

ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 92

ﻋﯿﺪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻋﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻭ

ﺳﺎﻝ 93 ﺷﺮﻭﻉ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ


ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻤﯿﺸﮕﯿﺖ

ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮔﺮﻣﺖ ﮐﻪ ﺍﺭﺍﻣﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﺯﯾﺴﺘﻦ

ﺷﮑﺮ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﻬﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢ ﻧﻬﺎﺩﯼ ﻭ ﻋﺸﻖ

ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺒﺘﺶ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﺷﺪ.


** ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ

ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﺟﺪﯾﺪ ﺍﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ **

...

برای دوست داشتنت

محتاج دیدنت نیستم...

اگر چه نگاهت آرامم می کند

محتاج سخن گفتن با تو نیستم...

اگر چه صدایت دلم را می لرزاند

محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...

اگر چه برای تکیه کردن ،

شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!

دوست دارم ، نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم 

دوست دارم بدانی ،

حتی اگر کنارم نباشی ...

باز هم ،

نگاهت می کنم ... 

صدایت را می شنوم ... 

به تو تکیه می کنم

همیشه با منی ،

و همیشه با تو هستم، 

هر جا که باشی!