بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

شـــــــب آرزوهـــــــــای مــــــــن


خدایا امشب که فرشته هایت را به زمین فرستاده ای

وقتی آرزوهایم را برایت آوردند

مواظب آرزوهایم باش!

درست است که خیلی چیزها خواسته ام اما

هر چه که به صلاحم است 

به فرشته ات بسپار!

قول میدهم که نه بیتابی کنم ، نه بیقراری!

میدانم که بیشتر از همیشه هوایم را داری

و منم این روزها بیشتـــــــــر از همیشــــــــــه دوستـــــــتــــــــــ دارم!


و میدانی که هیچ چیز بیشتر از این که بدانم فراموشم کرده ای غمگینم نمیکند!


مهربـــــــانم ، برایم لبخند بــــــزن!



آرزوهایی که حرام شد

روزی یک پری که در درخت انجیری خانه داشت

به لٍستر آرزویی جادویی پیشنهاد کرد تا هر چه می خواهد آرزو کند

لستر آرزو کرد علاوه بر این آرزو دو آرزوی دیگر هم داشته باشد

و با زیرکی به جای یک آرزو صاحب سه آرزو شد

بعد با هر یک از این سه

سه آرزوی دیگر در خواست کرد!

و با این حساب افزون بر سه آرزوی قبلی

مالک نه آرزوی دیگر هم شد!

آنگاه با زرنگی تمام ، با هر یک از دوازده آرزو

سه آرزوی تازه طلب کرد

که می شود چهل و شش تا ... یا پنجاه و دو تا ؟

خلاصه با هر آرزوی تازه

آرزوهای بیشتری کرد

تا سر انجام مالک پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو شد!

آن وقت آرزو هایش را کنار هم روی زمین چید

و آواز خواند و پای کوبید

و بعد نشست و باز آرزو کرد !

بیشتر و بیشتر و بیشتر ... و آرزوها روی هم تلنبار شد

در حالی که مردم لبخند می زدند ، می گریستند

عشق می ورزیدند و حرکت می کردند

لستر میان ثروت هایش

که چون کوه از دور و برش بالا رفته بود -

نشسته بود و می شمرد و می شمرد و هی پیر تر و پیر تر می شد

تا سر انجام یک شب وقتی به سراغش رفتند

او را دیدند که میان انبوهی از آرزو مرده است

آرزوهایش را که شمردند

معلوم شد حتی یک آرزو کم و کسر ندارد

همگی تر و تازه !

بیایید ، بیایید ، از این آرزو ها چند تایی بر دارید

و به لستر بیاندیشید

که در دنیای سیب و دوستی و زندگی

تمام آرزو هایش را به خاطر آرزوی بیشتر تباه کرد .



شل سیلور استاین

بـــــا من تمــــــــاس بگیـــــــر خدایـــــــــا



***********************************


هر روز

شیطان لعنتی

خط های ذهن مرا

اشغال می کند

هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،‏ آن وقت

من اشتباه می کنم و او

با اشتباه های دلم

حال می کند.

دیروز یک فرشته به من می گفت:

تو گوشی دل خود را

بد گذاشتی

آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ

آخر چرا جواب ندادی

چرا بر نداشتی؟!

یادش به خیر

آن روزها

مکالمه با خورشید

دفترچه های ذهن کوچک من را

سرشار خاطره می کرد

امروز پاره است

آن سیم ها

که دلم را

تا آسمان مخابره می کرد.

×××

با من تماس بگیر ، خدایا

حتی هزار بار

وقتی که نیستم

لطفا پیام خودت را

روی پیام گیر دلم بگذار.


"عرفان نظر آهاری"

وقتــــــ رفتن

وقتـــــ رفتن که می شود ، دوباره دلم بهانه میگیرد .  دوبــــاره غصه ندیدن تـــــو ، نبودن تـــو ، هزاران دلیل مرا برای رفتن ســاده می پندارد!

باور کن بـــاید رفت . باید از شهر خــاکستری نگـــاه تـــو کوچ کرد . باید باور کنی محبوبــــ من که رفتنم به بهـــای خوشبختی تـــو می ارزد به سرگردانی دل پریشـــان من!

من فدای گـــــریه های تـــو ، نگذار آخرین خاطـــــره ات در ذهنم با صدای هق هقتــــ ماندگار شود.

نگـــاه خیره ات را از من بگیـــر که پای رفتنم را سست می کند.

لختـی بخنــد، بگــــذار آخرین تصویــــر ، تصویر لبخند معصومـــــانه تو باشد ، در گرگ و میش خیـــــــال من!

عزیــــز دلم ، تا بــاران می بـــارد و چترها عـــاشق نفس های گرم کودکان شـــــاد می شوند ، مهرتــــ در دلــم بـــــاقیست . تو نیز دعـــــایم کن .


هـــــــــوای تـــــــــو

امشب چقدر هـوای نگاهت را کرده این چشمـان بی قرار.

امشب من به همه ی ستارگان سپرده ام بیقرار تر سـو سـو کنند.

من پیشتر به همه ی بـادها و نسیــم های در گـذر هجی نــامم را با ضرب آهنگ بـــاران آموخته ام ، شایــد روزی در گذر میــلاد هر ساله ی دختر بهــار ، بــاران اردیبهشتـــــ جوانـه نــامم را بر لبــان مسکوتـتـــ سبـز کند و من چشم این دل همیشه به راه را با آوای تو سبــز کنم.

امشب آسمان سخــاوتمندانه سمفونی بــاران را می سراید و من در روز میلاد بیشتر از همیشه هوایـتــــ را کرده ام.


چهـــارم اردیبهشتـــــــ نـــــــود  ...


26 اردیبهشت


26 سال گذشت

با همه روزهای خوش

روزهایی که پر بود از دلتنگی های بی بهانه

و شادی های کودکانه

.

.

.

اما

من هنوزم همان دخترکی هستم که باران بیاد برای گرفتن اولین قطره اش دست به آسمان دارم.

باران که بیاید اهسته تر گام بر میدارم و لبخند میزنم وقتی آسمان می لرزد...

نمیدانم  چند اردیبهشت دیگر بیاید که باز هم من از روزهای که گذشت بنویسم .

از عدد 4 که برایم جدا از تاریخ تولد عددی مقدس است و یادآور خاطرات دوران مدرسه که همیشه آن بالا بالاهای دفتر نمره اسمم نوشته شده بود.

نمیدانم .........

تو که نوشته هایم را میخوانی به حرمت پاکی قلبت برای روحم دعا کن که کودکی اش را با گذشت بهارها و اردیبهشتی دیگر زلال نگاه دارد!!!

چهارم اردیبهشت 1392

تو که بیایى
نه نفسم میگیرد
نه سرفه میکنم
و نه حتی صبح انقدر دیر می آید...
تو که باشی!
همه قرص ها را دور میزنم.
چشم هایم را می بندم.
به لبخند قرصت می اندیشم
و میدانم رویایی خوش است در انتظار مژگانم.
لبخند سبز تو به جاى همه ى مسکن هاى عالم آرامم میکند.
تو که باشى
دوست دارم
سرفه هایم
و بی رخوتی همه خواب هایم را...
تو که نباشى هر نسیمى که بوزد
نفسم میگیرد
وزندگى را هر روز سرفه میکنم!
نگران دلم هم نباش که دیگر با قاصدک های بی خبر نمی لرزد...
حال من خوب است
اما...
تو باور نکن

۶ صبح یکشنبه اول اردیبهشت 92

خداحافظی


به نام خالق عشق

عزیز من ، دلم را به تو نمی سپارم ، تا مجبور باشم روزی برای پس گرفتنش همه ی حرمت ها را زیر پاهای غرورم له کنم . دلم را نبخشیدمش تا برای دل کندن از تو از چشم هایت بگذرم و التماس دلت را به دلم برای نرفتن نادیده بگیرم!

من هیچگاه به تو دروغ نگفتم ، اما گفته بودم که چند صباحی دلم امانت پیش تو باشد تا من از این راه سخت بگذرم!

من فقط محض تنهایی چشمانت بود که نگاهم را به تو بخشیدم . می خواستم از رنج های دستانت بکاهم ، نه این که به آن اضافه کنم . پس نگو که چرا از غم هایم با تو نگفتم.

همسفر روزهای خوب و بد من ! تو دلت را تمام و کمال به من بده . نیازی به شکستن قلبم نیست . من وقت رفتن که شد . خودم آن را مثل روز اول به تو پس میدهم . قلب من امانت دار خوبیست برای قلبت . نمی گذارد حتی ثانیه ای به دلت سخت بگذرد. درست مثل روز اول دستت می سپارمش.

فقط قول نمیدهم که به قلبت چیزهایی اضافه نکنم ، چیزهایی که تو یادت نمی آید . مثل مهربانی من که می دانم روزی فراموشش می کنی....

قول نمی دهم که از آن چیزی کم نکنم ، چیزهایی مثل رد دستانی که بر روی قلبت از گذشته باقی مانده بود. من برای زدودن خاطره های تلخ از دلت چه صبوری هایی که نکردم. چه زخم هایی را که نخوردم و فراموش کردم ، تا قلبت مثل روز اول آفرینشت ناب شود.

وقت رفتن که شد ، نیازی به شکستن غرورت نیست ، فقط به چشم هایم نگاه کن . نیازی نیست قلبم را بشکنی تا دلت را پس بگیری . من همه چیز را از روشنی چشم هایت می خوانم.

من از همان ابتدای مسیر حرف هایم را به تو گفتم و تو قبول کردی همسفر.

سکوتم را به حساب بی تفاوتی ام نگذار . من دلم به چیزهایی خوش بود که تو یادت نمی ماند . اگر سکوت کردم فکر نکن که نه تو را دیدم و نه شنیدم.

صبوری ام را به پای ساده دلی ام حساب نکن . دل من پای بند چیزهاییست که تو نمی دانستی و من قرارش را از پیشترها با دلم گذاشته بودم.

همسفر روؤهای اردیبهشتی من!

حالا که وقت رفتن است ، بی هیچ منت و گله ای قلبت را پس می دهم . قلبت حالا مثل گذشته نیست . نابی ازلی اش بدجور توی ذوق دستانم می زند.

کمی نزدیک تر بیا . خودم دلت را به جای اولش برمی گردانم . حالا تو مواظبش باش ، نگذار در گذر زمان ، غباری زلالی اش را کدر کند . من قلبت را پس ندام تا دوباره به هر رهگذری رسیدی نشانش دهی و خستگی اش را رویش بیندازد و برود.

مهم نیست اما ....

این قلب توست ، به هرکس خواستی بده ولی بگو ، بگو که کسی برای دوباره نابی اش صبوری کرد . گذشت ولی گذاشت تا تو به آخر جاده برسی .

کسی که خودش دلش را امانت دست تو سپرده بود و تو حواست نبود ، کسی که دلش را ناب ناب دست تو سپرده بود ، ولی حالا رد انگشتان تو بر رویش یادگاریست برای همیشه. یادت نرود همسفر!!!

خاطره های بد و خوب بدجور دلم را رنگین کرده ، برایم دعا کن ، نمیدانم کسی هم پیدا می شود که نابی دلم را به من برگرداند ؟

به چشم هایم نگاه نکن ، به اشک های فرو چکیده از مژگانم خیره مشو ، این دل من ، سنگ نیست ، اما دل هم نیست.

 

4 شهریور 91