بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

قصه ی من و تو

به نام خدایی که عشق را آفرید

و سلام به همه کسانی که عشق را می فهمند ، عشق به خدا و معصومین ، عشق به خانواده ، عشق به زندگی و طبیعت ، آسمان ، باران و عشق به کسی که تو را عجیب می فهمد.
دوست داشتن و دوست داشته شدن روایت عاشقانه ای از زندگی ست و من هرگز نمیخواستم رسیدن پایان قصه ی من و تو باشد.
قصه از آنجا شروع شد که تو و من در این گردی زمین چرخیدیم و چرخیدیم تا تقدیر خدا بر آن شد که در یک نقطه به هم رسیدیم. تو از دوست داشتن گفتی و از راز چشم های من که غرق سکوت بود و تو خواندی از عمق وجودم زندگی را
تو گفتی مرا از جان بیشتر دوست داری و چه شیرین بود حس تعلق داشتن به کسی.
گفتی مرا می خواهی برای باقی مانده لحظه های عمرت به جبران همه روزهایی که مرا گم کرده بودی و نمیدانستی عشق چیست. 
گفتی مرا برای خودم می خواهی ، برای روح کودکانه ام و زیبایی ظاهر نه ، که زیبایی درونم!
گفتی میخواهی با من زندگی را نفس بکشی که " بی عشق میشود زنده بود ، زندگی نمیشود کرد"
گفتی و مرا از ترس هایم دور کردی و من گذشتم ، از غرورم و از خودم و گفتم دوستت دارم و تو خندیدی و عشق آغاز شد.
و زمان لازم بود برای جاودانه کردن جوانه عشق مان که پاک و پرطراوت بود و گذشت روزهای دلتنگی...
و رسیدیم به نهمین روز از آبان پاییزی! اذان ظهر پنجشنبه و من و تو کنار هم و لبخند تو که در آیینه روبرویم زیباتر بود. من وضو گرفته و قرآن به دست همراه چادری سپید با گلهای بنفش و فارغ از همه ی نگاه ها و لبخندها بعد از سه بار به تو عشقمان بله گفتم و به آسمان رسیدم و تو باز لبخند زدی!
بله گفتم که عشق کوچکمان خدایی شود و بزرگ شود ، برای جاودانگی زندگی و این همان پاییزی بود که عاشق بود و عاشق می ماند ، همان خزانی که دوستش داشتم همیشه!

و حال سه روز است که تو رفته ای و جایت عجیب در همه لحظه هایم خالیست و من هرگز فکرش را نمی کردم که در چهار روز اینگونه وابسته تو و مهربانیت شوم.
لحظه آخر و قراری که با خودم گذاشته بودم که با لبخند بدرقه ات کنم و صبور باشم و قول گرفتم از تو که تاب بیاوری دوری و دلتنگی را و قول دادی که تا دیدار دوباره مان صبور بمانی.
یادت هست گفتی از چشم هایم همه چیز را می خوانی و تک تک کلمات پنهان شده در بغض چشمانم را فهمیدی و گفتی میدانی که بخاطر دل توست که سکوت می کنم و حرفی از دلتنگی نمی زنم و همین کافی بود برای شکستن بغض نشسته در چشمانی که بی قرار بود و من در آغوش تو به باران رسیدم و سیراب شدم از عطر نجواهای آرام و عاشقانه ات و لبخند تو که رنگین کمان است.
خوشبختی بی نهایتیست که وجودت آرامشبخش یک دل بیقرار و کوچک باشد و من خوشبختم چون مردی را یافته ام که مهربان است و عاشق و زندگی را چون من دوست دارد و می فهمد! چون مرا فرشته ای می داند که خدا برایش فرستاده و تو نشانه ی محبت بی حد خدای منی و من همیشه شکرگزار مهربانی توام معبودم.

من همه ی دلتنگی ها را به جان می خرم و این روزها با یاد تو و مهربانی های بی حدت زندگی را عاشقانه نفس می کشم که رسیدن به تو امید را برایم به ارمغان آورد.
هر روز که به دستانم نگاه میکنم و حلقه و انگشتر زیبایی که تو در دستم کردی و درخشانی اش قلبم را گرم می کند و لبخندم را پر رنگ و با دیدن اسم تو در صفحه دوم شناسنامه ام باورم می شود داشتن تو
این روزها و لحظه ها یادِ روزها و خاطره های کوتاه و مشترکمان می افتم و گاهی عجیب دلتنگ می شوم. دلتنگ آن روز بارانی که بدون چتر در ساحل قدم زدیم و دریایی که طوفانی بود و سکوت محض ساحل و عکس و فیلم هایی که تو به یادگار گرفتی و با خود بردی.
هنوز هم با یادآوری شیطنت هایم و صدای آرامشبخش خنده های تو لبخند به لبانم می نشیند که وقتی تو میخندی دنیا مال من می شود.
عزیز من بیا از این لحظه ها به آسانی نگذریم که تا شروع زندگی من و تو ، باید جاودانه ترین لحظه ها را برای هم بسازیم. 

فاصله ، دوری و جاده ای که ابتدا و انتهایش من و تو هستیم و انتظاری که با خیال آمدن ِ دوباره تو شیرین است.
مشتاق که باشی حتی یک قدم هم فاصله ای دور است!



* همه ی ما آدمها فرشته ای خواهیم داشت که خدا برای رسیدن به او درست در جایی و زمانی که فکرش را نمی کنیم برایمان می فرستد. فقط کافیست که عطر خوش عشق را از ازو استشمام کنیم و به لبخندهای اشتباهی که سهم ما نیست پاسخ ندهیم که تاوان دارد فرشته ی اشتباهی دیگران بودن!

چهارشنبه 15 آبان

اینم اثر هنری من روی ماسه 

پی نوشت : یه سلام گرم به همه دوستان خوبم که دلم براتون خیلی تنگ شده ، باور کنید که مژگان بیمعرفت نیست و تو این مدت اومدم اما چی بگم از این نت و سیستمم که سرگردونم کرده!
همین چهارشنبه پیش این پستو نوشتم و درست قبل انتشار یهو نت قط شد و سیستم هنگید و پستمم پر 
زحمتم هدر رفت و چون همون لحظه پستو نوشتم و دستی نبود و جایی سیو نکرده بودمش داشتم از غصه و عصبانیت می ترکیدم و مجبور شدم فکر کنم و دوباره بنویسم و اینبار رو کاغذ یاداشت کردم و بعد چند روز اعتصاب نتی شد این پستی که دیدین!
پس لطفا کم بودن و نبودنمو پای نیمه متاهل شدنم نزارین که من اینجام و فعلا بیکار و همسر محترم رشت و مشغول کار 
براتون بهترین ها رو همیشه از خدا میخوام و از ته دلم آرزو میکنم که تک تکتون این لحظه های قشنگ رو تجربه کنید با فرشته زندگیتون! (مجردها رو گفتما)
دوست داشتم این پستو قبل محرم بزارم اما خوب نشد! پیشاپیش تاسوعا و عاشورا حسینی رو بهتون تسلیت میگم. مثل همیشه التماس دعای فراوون

یه سلام یواشکی

سلام

دلم برای اینجا بودن ، برای نظراتو خوندن ، جواب دادن و سر زدن به شما دوستان تنگ شد و اومدم!

اومدم بگم که منو از دعاهای خوبتون بی نصیب نزارین. محتاج دعاهای قشنگتون هستم.

فردا میشه یک هفته که سرکار نمیرم ، یعنی فردا اولین شنبه ایه که بعد چند سال فکر کارای اول هفتش نیستم. از شنبه ها زیاد خوشم نمی اومده همیشه . از شلوغی اول هفتش!

همیشه اول هفته کاریم هر جور شروع میشد تا آخر هم اونطور بود ، شلوغ با مشتری های همیشه عجول و ناسپاس یا آروم و کارای رو غلطک و با برنامه ریزی!

البته اینم قبول دارم که همه چی به دید خودمون بستگی داره . اینکه حالمون خوب باشه همه چی رو خوب میبینیم و موج مثبتا رو دریافت میکنیم ولی اگه حالمون خوب نباشه فکر میکنیم دنیا باهامون لج میکنه چه برسه به آدما و همش موج منفیا رو میگیریم. مهم دید ماست که از پس یه عینک تمیز باشه یا عینک خاکی و غبارآلود!

بگذریم.

شنبه پیش از ظهرش که پست خداحافظی رو گذاشتم و بعد با همه خداحافظی کردم و...

تموم راه پیاده اومدم و تا خونه چشام غرق اشک بود. چشایی که پشت عینک آفتابی سرخیشو پنهون کرده بودم.پیاده اومدم و فکر کردم و فکر کردم. توصیف حال اون روزم غریبانه و دردناکه .تا شب حالم خوب نبود و حتا شنیدن آهنگ هم اشکمو در می آورد!

پشت سرم 7 سال از عمرم بود و قدرنشناسی و دل شکسته ای که هیچکدوم از جمله های برو استراحت کن بعد برگرد ، تو مثل دخترمی ، کی رو مثل تو پیدا کنم؟ مرهمش نشد و نمیشه! 

فکر نکنید از فردای خونه نشینیم تا لنگ ظهر می خوابیذم. اصلا . تا همین امروز خودمو میکشتم تا ساعت 9 بیشتر خوابم نمیبره.

خودمو مشغول کارای خونه کردم. بنایی و خونه تکونی و جابجایی که پس لرزه هاش تا چند روز پیش هم ادامه داشت.

دارم از زندگیم استفاده میکنم و تا مدتی استراحت و به کار پیدا کردن فعلا فکر نمیکنم.

برای من وقت گذروندن الکی بی معناست. از بیکاری و بطالت خوشم نمیاد. برای خودم تو خونه کارایی دست و پا کردم . کارایی برای دل خودم. خوندن و نوشتم.

دلم تنگ شده بود و یهو سر از کامپیوتر و نت درآوردم.اومدم فقط بگم برام دعا کنید ولی پستی که قراره بود کوتاه باشه شد این دردودل...شد توصیف حال و روزم!

تو دعاهام یادتون هستم . اینبار پرشورتر و با حال بهتر میام دیدنتون.

التماس دعا...


پی نوشت : نت ما سرعتش لاکپشتی شده امروز و همه روز . بخاطر همین نتونستم برا همه پستاتون نظر بزارم اما خوندمتون بی شک!

خداحافظی کوتاه

به نام خدای مهربون


روزهای سخت داره تموم میشه. فقط دلم به روزهای خوش آینده گرمه و این صبرمو زیاد میکنه. گاهی خودم از صبر و پر طاقتیم لجم میگیره.

یه بار به دوستم گفتم من مثل یه مریضی می مونم که اصلا به بهبودیش امیدی نداره و بخاطر همین دنبال درمان نیست.

خوب حرفمو یادمه و حال اون روزهام اینطور بود. خوب نبودم ولی به روی خودم نمی آوردم که حالم بده . ولی دست از زندگی نشسته بودم و مدارا میکردم ...

گفته بودم که این پاییز رو سعی کردم متفاوت باشم. خیلی وقته تصمیم گرفتم خوب بشم . که حالم خوب بشه. و خدا رو شکر که مهربونی خدا بی نهایته و همیشه هم بهم ثابت کرده!

چند وقتیه که خونمون شلوغ پلوغ شده . بنایی و خیلی کارا جزیی داشتیم که همه خانواده درگیرش بودیم و من بنا به اینکه سرکار ببودم کمتر. اما از پنجشنبه غروب تا دیشب ساعت 2 شب درگیرش بودم.

همه اون جمع کردن وسایل و رنگ آمیزی دیوارا توسط من و زنداداشم یه طرف. ولی خالی کردن اتاقم و رنگ کردن دیوارا و دوباره جابجایی وسایل واقعا سخت بود. خواهر عزیزم هم با وجود داشتن امتحان کار خاصصی نکرد . هر چند که درد دندون امانشو بریده بود و یه طرف صورتش کاملا ورم کرده.

جابجایی کمد دیواری تو اتاق ، جابجایی کتابام و پیداکردن یادگاری ها مثل نامه ای که تو مشهد خونه داییم برای امام رضا نوشتم. نصفه شبی با خوندنش بعد شیش ماه دوباره یاد دلتنگی هام افتادم و اشک ریختم...

کاش زودتر دعوتم کنن!

دستام یخ کرده . اما داغ ِ داغم . حالم ؟ نمیدونم چه طور توصیف کنم!

دل کندن از 7 سال خاطره

4 آذر 85 اولین روزی بود که اومدم سرکار . دانشگاه می رفتم و پر شور

و این آذر اگر می رسید میشد هشتمین پاییزی که اینجا به زمستون و بهار پیوند زدم!

اما

تو همین چند ساعت آینده پایان میدم به همه چیز.

چه روزهایی که اینجا نگذروندم

و خود خدا شاهده که با دل و جونم کار کردم و اگه خیلی چیزها ، خیلی نامردی ها و نابرابری ها نبود بازم بودم.

اما دلم دیگه طاقت نداشت...

نمیخوام به اشکام که پر دردن اجازه بدم ببارن چون قول دادم قوی باشم.

میخوام یه سر و سامونی به دلم ، زندگیم بدم.

دلم... ازش چیزی نمیگم . بهش قول دادم بیشتر مراقبش باشم . انقد کوچیکه که نه کینه توشه نه قهر و دلخوری! بیشتر حواسم خواهم بود.

...

یه نفس عمیق و دیگه هیچ!

خیلی چیزها یاد گرفتم ، با خیلی آدم ها آشنا شدم.  آدمایی که با رفتاراشون بهم خیلی چیزها یاد دادن. صبر و بزرگواری و ...

سعی کردم حتی از برخورد بد دیگران هم یاد بگیرم. 

دوست زیاد پیدا کردم و همینطور آدمایی که بودن من اینجا براشون مهم بود و حالا میگن که به امید تو کارامونو می آوردیم اینجا و اینکه جام خالی خواهد بود.

امان از این روزگار ، خیلی زود همه یادشون میره دخترکی که ....

دلم پره . نمیخوام دوباره چشام لبریز شه!


برام دعا کنید که این روزها سخت محتاجم به دعای پاکتان

ممکنه تا چند وقتی نتونم بهتون سر بزنم . به بزرگی خودتون ببخشید.

زود زود ، وقتی که هم حالم ، هم دلم روبراه شد میام پیشتون و دلم براتون بی نهایت تنگ میشه!

برای سهراب

از وقتی یادم می آید عاشق شعر بودم ولی قدّم به غزل و قصیده نمی رسید اما صدای پای آب ِ تو را از کتاب برادرم خواندم و شیفته شعر شدم و قدّم به حرف های شعرگونه ات خوب می رسید. شعرهایت برایم سمبل یکرنگی بوده و هست ، با هشت کتاب تو سالهاست زندگی را نفس میکشم و گاهی عجیب در سادگی یک جمله و سنگینی کلامت می مانم.
خلاصه بگویم
امروز روز توست و من
تمام دلتنگیهایم را
در آغوش می کشم
و با همان احساس نابی که تو میدانی با شعرهایت در کتاب و دفترهایم به یادگار نوشته ام می گویم :
چقدر جایت در زمین خالیست

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


تولدت مبــــارک

شــاعر محبوبم



بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

دعای دلم

دعایی که این روزها آرامش دل منه ، دعایی که من همیشه سه بار خوندم پشت هم و همیشه هم جواب گرفتم. چه زمان مدرسه و دانشگاه و امتحانات و چه تو لحظه هایی که از آینده نگران بودم و با برکت نام این معصومین به خیر و خوشی همه چیز میگذشت.

من رازهایی زیادی با این دعا دارم که همیشه از حفظ می خونم. یعنی انقد خوندم حفظ شدم بدون اینکه خودم حواسم باشه!


امتحانش کنید. جواب میده اگه با دلت بخونی و خواست خدا باشه 


دعا جهت رفع هر غمی ومرضی وترس از پیشامد های بد

این دعا رابنویسید وهمراه داشته باشید

بسم الله الرحمن الرحیم

یاهو یامن هو یامن لیس هو الا هو صل علی محمد و آل محمد واجعل لحامل کتابی هذا من کل هم وغم والم ومرض وخوف فرجا ومخرجا محمد علی فاطمه الحسن والحسین علی محمد جعفر موسی علی محمد علی الحسن م ح م د علیهم الصلاه والسلام



شهادت نورچشم امام رضا(ع) ، جوادالائمه بر همه شما تسلیت باد

عشق یا دوست داشتن؟

عشق در لحظه ای پدید می آید ، دوست داشتن در امتداد زمان ، این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتناست.

دوست داشتن با یک سلام شروع می شود و عشق با یک نگاه، دوست داشتن با یک دروغ از بین می رود و عشق بامرگ.

از عشق هرچه بیشتر می شنویم سیرابتر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه تر.

 

» شما کدام را ترجیح می دهید؟


 عشق یا دوست داشتن



جوانه عشق

به نام یکتای بی همتا


دلدار ِدل ِ دل آرام من 

این روزها که میگذرد ، دلم در هاله ای از نگرانی و امید به سر میبرد. انگار گذر عشق از همین حوالی محبت تو به قلب من هم افتاده است.

دیوار دلم گرچه کوتاه است اما حصار کشیده ام دور تا دور خانه قلبم را . قفل کرده بودم ورودی قلبم را ، تا هر رهگذری هوس نکند گلی بچیند از باغچه مهرم.

نمیدانم تو چگونه توانستی از همه حصارها و قفل ها بگذری و  بجای چیدن و  ویران این باغستان کوچک رو به نابودی  ، بذر محبتی در دلم بکاری و ذره ذره  با محبتت صبوری کنی به بار نشستن دانه ی کوچکی که امیدی به جوانه زدنش نبود. اما تو خواستی و صبوری کردی تا  سبز شد دانه کوچک عشق.

تو با بارش ِباران ِمژگانت ، با هرس کردن علف های هرز که مانع رویش جوانه نوپا میشد ، امید رویش را در دل جوانه کاشتی و هر روز با معجزه عشق جوانه بالنده تر از پیش شد .

معجزه عشق تو چه کرد با باغستان کوچک قلبم که میرفت به کویری بی انتها تبدیل شود.

عشق تو ذره ذره در جانم نشست و نهالی سبز قامت به بار نشست و قلب من سبز شد.

دلم مدام در پیچ و تاب ِ پیچک محبت تو تاب میخورد و از این همه سبزی دستان تو شکر میگوید.

حالا همه ی همسایه ها و رهگذران می دانند که باغچه کوچک قلب من با ذره ذره صبوری باغبانی عاشق به بار نشسته است و سرخی و سبزیش از فرسنگ ها هم هویداست. و من نمی توانم سبزیِ امید را از قهوه ای چشمانم بزدایم و کس نفهمد شیدایی قلبم را که در چشمانم بیداد می کند.


مهربان ِمن ، قلب من این روزها عشق را شور میزند!

همه ی حس های متناقض دنیا این روزها در دلم بیداد می کند و قلبم گاهی زیر هجوم فکرهای رنگارنگ تندتر می تپد و تنها یاد توست که آرامش ابدی را برای  این دل سبزم نوید می دهد.

این روزها که پاییز ِعاشق آمده است و قاصدک ها همراه باد و باران برایم خبر آمدن تو را آورده اند که بودنت نزدیک است. که همیشه ماندنت سهم دلم می شود.

دل من این روزها دستان سبز باغبان عاشقش را کم آورده است.


هر روز به تقویم نگاه می کنم و لبخند میزنم به ثانیه هایی که به دل من و تو نمی سازند و آهسته و خسته در پی هم می دوند. لبخند میزنم چون میدانم که صدای قدم هایت نزدیک است. چون میدانم لبخندم به تو گرمای زندگی می دهد ولی فاصله نمیگذارد لبخند چشمانم را ببینی و آه میکشی ...!

محبوبم ، این روزها را با صبوری و سکوت میگذرانم. 

خوب می دانم چقدر دلت بی تاب است. خوب میدانم که چقدر به دستانم ، چشمانم محتاجی.

من راز آن چشم ها را میدانم که بیقرار است.

من صدای لبان مسکوتت را بارها از پی همه ی آن نقطه چین ها شنیده ام و به شیرینی عشقت باران شدم و لبخندم رنگین کمان شد و به آسمان رسید شکرانه ی دعاهایم که مگر می شود کسی اینگونه عاشق باشد و بماند!

نمیخواهم از فاصله ها و سختی این روزها بنویسم که تو خودت خوب شنیده ای آشفتگی این روزهایم را...


خواستم فقط چند سطر برایت بنویسم که یادت بماند ، یادم بماند این روزهای شیرین را و قدر بدانیم پاییزی که عشق برایمان سوغات آورد و سهم دل من و تو از پس همه این رنگ ها سبزی شد و رویش 


مژگـــان- 10 مهر92



دانه محبتت سبز شد و به پاییزی زیبا رسید

بارون پاییزی

بارون داره هدر میشه 
بیـا با من قدم بزن
دلم داره پر میزنه 
واسه تو و قدم زدن
وقتی هوا بارونیه
دلم برات تنگ میشه باز
نمیدونی تو این هوا چشات
چه خوشرنگ میشه باز
...

 بارون داره هدر میره - امین رستمی 

حال من و دلم ...

سلام

 

حال من خوب است

 

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

 

که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند

 

با این همه اگه عمری باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم

 

که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمانم

 

تا یادم نرفته بنویسم:

 

دیشب در خوابم سال پر بارانی بود

 

خواب باران و پائیزی نیامده را دیدم

 

دعا کردم که بیایی با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد

 

اما دریغ که رفتن راز غریب زندگیست

 

رفتی پیش از اینکه باران ببارد

 

میدانم دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است

 

انگار که تعبیر همه رفتن ها هرگز نیامدن است

 

بی پرده بگویمت:

 

میخواهم تنها بمانم، در را پشت سرت ببند

 

بی قرارم، میخواهم بروم، میخواهم بمانم؟

 

هذیان میگویم!نمیدانم

 

نه عزیزم، نامه ام باید کوتاه باشد

 

ساده باشد، و بی کنایه ابهام

 

پس از نو مینویسم:

 

سلام

 

حال من خوب است

 

اما تو باور نکن!